مورد قتل هانا پارت 5️⃣💫
الیزابت : آنقدر استرس داشتم که تقریبا چیزی از ناخن هایم باقی نمانده بود، فکر های عجیب و بیهوده به سرم میزد که تنها استرسم را بیشتر میکرد... در همان لحظه بود که دستی را روی شانه ام احساس کردم ... ترسیدم و برگشتم کارا بود.. دستش را گرفتم و محکم بغلش کردم.... کارا : ( آروم باش الیزابت همه چی درست میشه...) کارا : از همکارم خواستم برای الیزابت آب بیاورد، روی صندلی نشاندمش و به سمت اتاق بازجویی رفتم.
وقتی در را باز کردم میزی رو صندلی آرام و خونسرد نشسته بود حداقل من این طور فکر میکردم.... وقتی من را دید از جایش بلند شد، ازش خواستم بنشیند و خودم هم رو به رویش نشتم سرم را پایین گرفتم و نفس عمیقی کشیدم، با لحنی آرام گفتم : ( ما با هم دوست هستیم درسته؟!) میزی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. کارا : ( عاليه، پس بیا مثل دو دوست با هم صادق باشیم.. قبوله؟!) میزی : ( قبوله...) کارا : ( خب میزی آخرین بار هانا رو کجا و در چه زمانی دیدی!؟) میزی اه کوتایی کشید به تکیهگاه صندلی تکیه داد و مستقیم در چشمانم نگاه کرد و گفت.....
میزی : چند روز پیش از مرگش، هانا با من تماس گرفت،خیلی خوشحال بود این رو میشد از صداش فهمید، ازم خواست برم و ببینیمش.. خب منم قبول کردم تا تو همون پارک همیشگی ببینمش... روز قرار فرا رسید آماده شدم و رفتم به پارک... روی صندلی نشته بود، چند بار صداش زدم اما متوجه نشد..خواستم برم پیشش اما قبل از اینکه حرکت کنم دختری با عجله پیش هانا رفت ... هانا با دیدش از جایش بلند شد، مشخص بود جا خورده... نمیشنیدم که چی میگفتن اما بعد چند دقیقه هانا شروع کرد به گریه کردن و همراه اون دختر رفت.. سعی کردم تعقیبش کنم تا ببینیم به کجا میرن....
کارا : ( خب اون دختر رو نشناختی؟؟؟ از دوستان های هانا بود؟!) میزی : (نه، صورتش رو با یک جور ماسک عجیب پوشانده بود،. قبلا هیچ وقت با هانا ندیده بودمش) کارا : چقدر حيف اون دختر میتونست سرنخ خوبی باشه با نا امیدی رو به میزی گفتم : ( خب میزی ادامه بده...) میزی : رسیدن به یک خانهی متروکه، وارد خانه شدن منم هم خواستم برم اما راستش از مکان های تاریک و ترسناک میترسم پس تصمیم گرفتم تا دم در منتظر هانا باشم... چند دقیقه گذشت خبری نشد سکوت پشت سکوت... ساعت از 8 گذشته بود، نگران شدم بالاخره با کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم داخل بشم اما......
وقتی در را باز کردم میزی رو صندلی آرام و خونسرد نشسته بود حداقل من این طور فکر میکردم.... وقتی من را دید از جایش بلند شد، ازش خواستم بنشیند و خودم هم رو به رویش نشتم سرم را پایین گرفتم و نفس عمیقی کشیدم، با لحنی آرام گفتم : ( ما با هم دوست هستیم درسته؟!) میزی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. کارا : ( عاليه، پس بیا مثل دو دوست با هم صادق باشیم.. قبوله؟!) میزی : ( قبوله...) کارا : ( خب میزی آخرین بار هانا رو کجا و در چه زمانی دیدی!؟) میزی اه کوتایی کشید به تکیهگاه صندلی تکیه داد و مستقیم در چشمانم نگاه کرد و گفت.....
میزی : چند روز پیش از مرگش، هانا با من تماس گرفت،خیلی خوشحال بود این رو میشد از صداش فهمید، ازم خواست برم و ببینیمش.. خب منم قبول کردم تا تو همون پارک همیشگی ببینمش... روز قرار فرا رسید آماده شدم و رفتم به پارک... روی صندلی نشته بود، چند بار صداش زدم اما متوجه نشد..خواستم برم پیشش اما قبل از اینکه حرکت کنم دختری با عجله پیش هانا رفت ... هانا با دیدش از جایش بلند شد، مشخص بود جا خورده... نمیشنیدم که چی میگفتن اما بعد چند دقیقه هانا شروع کرد به گریه کردن و همراه اون دختر رفت.. سعی کردم تعقیبش کنم تا ببینیم به کجا میرن....
کارا : ( خب اون دختر رو نشناختی؟؟؟ از دوستان های هانا بود؟!) میزی : (نه، صورتش رو با یک جور ماسک عجیب پوشانده بود،. قبلا هیچ وقت با هانا ندیده بودمش) کارا : چقدر حيف اون دختر میتونست سرنخ خوبی باشه با نا امیدی رو به میزی گفتم : ( خب میزی ادامه بده...) میزی : رسیدن به یک خانهی متروکه، وارد خانه شدن منم هم خواستم برم اما راستش از مکان های تاریک و ترسناک میترسم پس تصمیم گرفتم تا دم در منتظر هانا باشم... چند دقیقه گذشت خبری نشد سکوت پشت سکوت... ساعت از 8 گذشته بود، نگران شدم بالاخره با کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم داخل بشم اما......
۱.۳k
۰۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.