پارت ۷۶ (برادر خونده)
از زبان سورا: مضطرب و نگران بودم میترسیدم اتفاقی بیوفته روی مبل نشسته بودم و نگاهمو به زمین دوخته بودم از استرس زیاد ناخنامو می جویدم و پاهاموپشت سر به زمین میکوبیدم با صدای جونگ کوک که اسممو صدا زد سرمو بالا اوردم تو چشماش نگرانی رو میدیدم سعی کردم لبخند بزنم و وانمود کنم حالم خوبه با لبخند نگاش کردمو گفتم:چیزی شده جونگ کوک:نه فقد خواستم بدونم حالت خوبه _هاا من حالم خوبه چیزی نیست جونگ کوک:مضطربی نگرانی میدونم ولی ازت میخوام اروم باشی چون هیچ اتفاقی نمیوفته _چطور اینقدر مطمئنی من نمی تونم نگران نباشم جونگ کوک دستامو تو دستاش گرفتوبا مهربونی تو چشمام زل زدو گفت:چون من پیشمت یادت باشه ما از پسش بر میایم وقتی با همیم با لبخند بهش نگاه کردم و گفتم:قول بده هیچوقت کار خطرناکی نکنی و بدون اون بادیگاردات تا وقتی که پلیسا کاری نکردن جایی نری جونگ کوک :بهت قول میدم توام قول بده حالت دیگه اینجوری نباشه _سخته ولی سعیمو میکنم وقتی باتوام به چیزی فکر نکنم جونگ کوک :افرین _راستی جونگ کوک مامان کجاس اون میدونه این قضیه رو جونگ کوک: نه نمی دونه ولی نگران نباش چند نفر استخدام کردم تا به طور مخفیانه از مامان محافظت کنه توام دیگه نگران مامان نباش _باشه خیالم راحت شد خوب شد جونگ کوک اروم خندیدوگفت:اره خیلی خوب شد _خوب شام چی میخوری میخوام اینبار من غذا درست کنم
جونگ کوک با تعجب گفت:واقعن مگهبلدی بااخم نگاش کردمو گفتم:پس چیفکر کردی راجب من . نکنه فکر کردی هیچی بلد نیستم جونگ کوک خندیدوگفت:خوب راست میگم من تا حالا ندیدم تو غذا درست کنی _حقم داری اخه الان که فکر میکنم تو اصن منو نمی شناسی جونگکوک:نه من تورو میشناسم خیلی خوبم میشناسم فقد نمیدونم بلدی غذا درست کنی یا نه شرمنده 😂😂 با حرص نگاش کردمو گفتم:باشه بهت نشون میدم جونگ کوک :خیلی خوب منتظرم از جام پاشدم و به سمت اشپزخونه رفتم خوب حالا چی درست کنم باید یه چیز خوشمزه درست کنم خیلی سریع دست به کار شدم تو این مدت که تنها زندگی میکردم خیلی خوب تونستم از پس غذا درست کردن بر بیام هر چند قبلش مامان بهم یاد داده بود ولی زیاد بهش توجه نکردم و خوشبختانه الان که فکر میکنم اون اموزشا تو اون مدت زمانی که تنها بودم خیلی به کارم اومد تو حین اشپزیم بعضی وقتا جونگ کوک میومد یه سر میکشید ولی قیافه اشم خیلی باحال بود خیلی تعجب کرده بود یعنی واقعن ازم همچین چیزی انتظار نداشت که من بتونم اشپزی بکنم خوب تقریبا کارم تموم شده بود و داشتم میزو میچیندم جونگ کوک:خودت همه اینارو درست کردی با لبخند پیروزمندانه نگاش کردمو گفتم:اره پس چی
جونگ کوک :یعنی مزه اشم مثله خودش خوشمزه اس _خوب بیا امتحان کن روی یکی از صندلی ها روبه روی جونگ کوک نشستم جونگ کوک هنور قیافش متعجب بود ولی بیشتر شبیه بازنده ها بود با پوزخند نگاش کردمو گفتم :چطوره جونگ کوک :هنوز که نخوردم با اولین قاشقی که خواستم تو دهنم بزارم صدای زنگ خونه زده شد با تعجب به جونگ کوک نگاه کردمو گفتم :این کیه جونگ کوک متعجب گفت :منم نمیدونم تو همینجا بمون یه لحظه _باشه جونگ کوک از صندلیش بلند شدو سمت ایفون خونه رفت زیر لب یه چیزایی گفت که نمیدونستم چیه ولی درو باز کرد خواستم برم طرفش که با دیدن تهیونگو جیمین و جین سرجام موندم وای خدا الان چیکار کنم باید قایم شم به دور ورم نگاه کردم تا یه جا واسه مخفی شدن پیدا کنم و تنها جایی که به مغزم رسید زیر میز غذا خوری بود خیلی سریع زیر میز غذا خوری قایم شدم صدای هر چهارتاشونو واضح میشنیدم که با هم می خندیدنو حرف میزدن جونگ کوک:هیونگ برای چی اومدین خونه من جین :همینجوری اومدیم خبر بگیریم ازت جونگ کوک:شوخی میکنی تهیونگ:نه راست میگه شوخی چیه جونگ کوک:خیلی خوب پس بشینید این چه وقت اومدن بود الان من چه خاکی به سرم بریزم یعنی اونا میدونن من اینجام حس میکردم یکی داره به میز نزدیک میشه صدای قدم های پاش خوب میومد ولی اون کیه از زیر میز یواشکی چهره اشو دید زدم جیمین بود وای خدا الان نفهمه من اینجام
جونگ کوک با تعجب گفت:واقعن مگهبلدی بااخم نگاش کردمو گفتم:پس چیفکر کردی راجب من . نکنه فکر کردی هیچی بلد نیستم جونگ کوک خندیدوگفت:خوب راست میگم من تا حالا ندیدم تو غذا درست کنی _حقم داری اخه الان که فکر میکنم تو اصن منو نمی شناسی جونگکوک:نه من تورو میشناسم خیلی خوبم میشناسم فقد نمیدونم بلدی غذا درست کنی یا نه شرمنده 😂😂 با حرص نگاش کردمو گفتم:باشه بهت نشون میدم جونگ کوک :خیلی خوب منتظرم از جام پاشدم و به سمت اشپزخونه رفتم خوب حالا چی درست کنم باید یه چیز خوشمزه درست کنم خیلی سریع دست به کار شدم تو این مدت که تنها زندگی میکردم خیلی خوب تونستم از پس غذا درست کردن بر بیام هر چند قبلش مامان بهم یاد داده بود ولی زیاد بهش توجه نکردم و خوشبختانه الان که فکر میکنم اون اموزشا تو اون مدت زمانی که تنها بودم خیلی به کارم اومد تو حین اشپزیم بعضی وقتا جونگ کوک میومد یه سر میکشید ولی قیافه اشم خیلی باحال بود خیلی تعجب کرده بود یعنی واقعن ازم همچین چیزی انتظار نداشت که من بتونم اشپزی بکنم خوب تقریبا کارم تموم شده بود و داشتم میزو میچیندم جونگ کوک:خودت همه اینارو درست کردی با لبخند پیروزمندانه نگاش کردمو گفتم:اره پس چی
جونگ کوک :یعنی مزه اشم مثله خودش خوشمزه اس _خوب بیا امتحان کن روی یکی از صندلی ها روبه روی جونگ کوک نشستم جونگ کوک هنور قیافش متعجب بود ولی بیشتر شبیه بازنده ها بود با پوزخند نگاش کردمو گفتم :چطوره جونگ کوک :هنوز که نخوردم با اولین قاشقی که خواستم تو دهنم بزارم صدای زنگ خونه زده شد با تعجب به جونگ کوک نگاه کردمو گفتم :این کیه جونگ کوک متعجب گفت :منم نمیدونم تو همینجا بمون یه لحظه _باشه جونگ کوک از صندلیش بلند شدو سمت ایفون خونه رفت زیر لب یه چیزایی گفت که نمیدونستم چیه ولی درو باز کرد خواستم برم طرفش که با دیدن تهیونگو جیمین و جین سرجام موندم وای خدا الان چیکار کنم باید قایم شم به دور ورم نگاه کردم تا یه جا واسه مخفی شدن پیدا کنم و تنها جایی که به مغزم رسید زیر میز غذا خوری بود خیلی سریع زیر میز غذا خوری قایم شدم صدای هر چهارتاشونو واضح میشنیدم که با هم می خندیدنو حرف میزدن جونگ کوک:هیونگ برای چی اومدین خونه من جین :همینجوری اومدیم خبر بگیریم ازت جونگ کوک:شوخی میکنی تهیونگ:نه راست میگه شوخی چیه جونگ کوک:خیلی خوب پس بشینید این چه وقت اومدن بود الان من چه خاکی به سرم بریزم یعنی اونا میدونن من اینجام حس میکردم یکی داره به میز نزدیک میشه صدای قدم های پاش خوب میومد ولی اون کیه از زیر میز یواشکی چهره اشو دید زدم جیمین بود وای خدا الان نفهمه من اینجام
۱۴۸.۹k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.