p14
کوک:اته منو بخشیدی...؟(اروم )
ات:....(چشماش بستس و هیچ حرفی نزد)
کوک:اته..(ارم)
کوک سرش رو اورد جلو و ...........
کوک:ا......
ات:هیش...(دستش رو گذاشت روی لب کوک)
کوک:چکار میکنی(با تعجب ب اته خیره شده)
ات:فقط ...هیچی عکس العملی نشون نده....(رفت جلو و اروم لبای نرم و پفکیش رو روی لبای کوک قرار داد)
کوک ک ماتش برده بود داشت ب چشمای بسته دخترک جلوش نگاه میکرد .... که اته بعد از چند ثانیه ازش جدا شد ......
یهو....
کوک رفت جلوی اته و گفت:...
کوک:چرا اینکا رو کردی؟آروم و بم)
ات:الان بخشیدمت(بیحال)
کوک:ولی من نبخشیدم...(و یهو کوک خودش بوسه ی جدیدی اغاز کرد)
چند مین گذشت ک کوک ازش جدا شد و به چشمای دختر رو ب روش خیره شد .....
کوک:چرا وقتی نگاه چشمات میکنم اسم خودمم یادم میره ..هوم؟
ات:(خنده بی جونی کرد)
کوک:چیه ؟ (اونم خنده دندون نمایی میکنه)
ات:بگیر بخواب دیگه(با دستش یواش کوک رو هول داد روبه تخت و دراز کشید)
کوک:هوم شب بخیر دختر کوچولو (اروم سرشو بوسید)
ات:همچنین بانی کوچولو(سرشو گذاشت روی سینه کوک)
کوک:هنوز این عادت رو از یادت نبردی(اروم ولی با اخم کیوت)
ات:نه مگه میشه من تورو به اسم بانی یادم بره(اروم و چشماش بستس)
کوک:هعی ...بگیر بخواب فردا اون دختر عمه حال بهم زنمون میاد(لرزش افتاد رو تنش چون بدش از اون دختر میاد)
ات:هعی ..کی دعوتش کرده؟
کوک:مامان اینا...
ات:پس روز سختی خواهیم داشت...
کوک:اوم...شبخیر جوجه..
ات:شبخیر بانی خودم....
کوک:جانن؟ بانیه خودت ؟
ات:بگیر بخواب دیگه همش میگه شبخیر بعد هنو حرف میزنه(پاشد نگاش کرد بعد دوباره خوابید)
.................................................................................................................................................................................
ات:....(چشماش بستس و هیچ حرفی نزد)
کوک:اته..(ارم)
کوک سرش رو اورد جلو و ...........
کوک:ا......
ات:هیش...(دستش رو گذاشت روی لب کوک)
کوک:چکار میکنی(با تعجب ب اته خیره شده)
ات:فقط ...هیچی عکس العملی نشون نده....(رفت جلو و اروم لبای نرم و پفکیش رو روی لبای کوک قرار داد)
کوک ک ماتش برده بود داشت ب چشمای بسته دخترک جلوش نگاه میکرد .... که اته بعد از چند ثانیه ازش جدا شد ......
یهو....
کوک رفت جلوی اته و گفت:...
کوک:چرا اینکا رو کردی؟آروم و بم)
ات:الان بخشیدمت(بیحال)
کوک:ولی من نبخشیدم...(و یهو کوک خودش بوسه ی جدیدی اغاز کرد)
چند مین گذشت ک کوک ازش جدا شد و به چشمای دختر رو ب روش خیره شد .....
کوک:چرا وقتی نگاه چشمات میکنم اسم خودمم یادم میره ..هوم؟
ات:(خنده بی جونی کرد)
کوک:چیه ؟ (اونم خنده دندون نمایی میکنه)
ات:بگیر بخواب دیگه(با دستش یواش کوک رو هول داد روبه تخت و دراز کشید)
کوک:هوم شب بخیر دختر کوچولو (اروم سرشو بوسید)
ات:همچنین بانی کوچولو(سرشو گذاشت روی سینه کوک)
کوک:هنوز این عادت رو از یادت نبردی(اروم ولی با اخم کیوت)
ات:نه مگه میشه من تورو به اسم بانی یادم بره(اروم و چشماش بستس)
کوک:هعی ...بگیر بخواب فردا اون دختر عمه حال بهم زنمون میاد(لرزش افتاد رو تنش چون بدش از اون دختر میاد)
ات:هعی ..کی دعوتش کرده؟
کوک:مامان اینا...
ات:پس روز سختی خواهیم داشت...
کوک:اوم...شبخیر جوجه..
ات:شبخیر بانی خودم....
کوک:جانن؟ بانیه خودت ؟
ات:بگیر بخواب دیگه همش میگه شبخیر بعد هنو حرف میزنه(پاشد نگاش کرد بعد دوباره خوابید)
.................................................................................................................................................................................
۱۵.۴k
۰۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.