اولین حس...پارت سی ام
خانم یانگ از حرفی که الیزا زد جا خورد،چشماش گرد شد و نخواست دیگه ازش سوالی بپرسه و بحث رو عوض کرد:
خ.یانگ:دیگه بخواب دخترم...باید استراحت کنی.
الیزا رو روی تخت خوابوند و ظرف هارو جمع کرد و از اتاق بیرون رفت.داشت از پله ها پایین میرفت که روی اخرین پله جیمین نشسته بود:
خ.یانگ:جیمین؟تویی؟چرا اینجا نشستی؟
جیمین:چیزی نیست خانم یانگ.
خ،یانگ: شام خوردی؟
جیمین: نه،حال الیزا چطور بود؟
خانم یانگ آهی کشید و کنار جیمین روی پله ها نشست:
خ،یانگ:فکر میکنم یه چیزی توی گذشته، الیزا رو ازار میده.
جیمین:چطور مگه؟
خ.یانگ:وقتی داشتم سرشو نوازش میکردم گفت یاد پدرش میوفته.
جیمین:پدرش؟خب اینکه چیز بدی نیست.
خ.یانگ:اره اما نه تا وقتی که میخواد بکشتش.
جیمین به فکر فرو رفت و خانم یانگ از جاش بلند شد:
خ.یانگ:غذا تو بیارم اتاقت؟
جیمین:الیزا خورده؟
خ،یانگ:اره شام خورد و الان خوابیده.
جیمین:نه نمیخورم میخواستم با اون بخورم.
جیمین این رو گفت و از پله ها رفت بالا به سمت اتاق الیزا، اروم دستگیره در رو گرفت و در رو باز کرد و رفت داخل، الیزا رو دید که خوابیده بود کنار تختش زانو زد و بهش خیره شد:
جیمین: امروز وقتی به منشی مرخصی که دو ماه منتظرش بود رو دادم گفت خیلی مهربون شدم،با این حرفش به فکر وقتی که با اون دختر بچه ی توی بیمارستان حرف میزدم،افتادم.ازم سوال کردی که از بچه ها خوشم میاد؟، الیزا من از بچه ها متنفر بودم، اما الان انگار دیگه من قبلیم نیستم دارم کارایی رو میکنم که قبلا هیچ وقت نمیکردم و فکر میکنم باعث این تغییر تویی. نمیدونم چه اتفاقی برات افتاده،کاش خودت بهم میگفتی.
جیمین از جیبش ماژیک در اورد و روی گچ دستش چیزی نوشت و با بغض لبخند زد و پتو رو روی الیزا کشید و از اتاق رفت.
الیزا؛
ساعت شیش صبح از خواب بیدار شدم و بلافاصله رفتم اشپزخونه تا یه چیزی بخورم و سریع برم سراغ کار.رئیس پارک هم توی اشپزخونه بود، سرش رو از یخچال بیرون اورد، به دستش نگاه کردم،کره رو بیرون اورد و گذاشت روی سینی:
جیمین: صبح بخیر...
خ.یانگ:دیگه بخواب دخترم...باید استراحت کنی.
الیزا رو روی تخت خوابوند و ظرف هارو جمع کرد و از اتاق بیرون رفت.داشت از پله ها پایین میرفت که روی اخرین پله جیمین نشسته بود:
خ.یانگ:جیمین؟تویی؟چرا اینجا نشستی؟
جیمین:چیزی نیست خانم یانگ.
خ،یانگ: شام خوردی؟
جیمین: نه،حال الیزا چطور بود؟
خانم یانگ آهی کشید و کنار جیمین روی پله ها نشست:
خ،یانگ:فکر میکنم یه چیزی توی گذشته، الیزا رو ازار میده.
جیمین:چطور مگه؟
خ.یانگ:وقتی داشتم سرشو نوازش میکردم گفت یاد پدرش میوفته.
جیمین:پدرش؟خب اینکه چیز بدی نیست.
خ.یانگ:اره اما نه تا وقتی که میخواد بکشتش.
جیمین به فکر فرو رفت و خانم یانگ از جاش بلند شد:
خ.یانگ:غذا تو بیارم اتاقت؟
جیمین:الیزا خورده؟
خ،یانگ:اره شام خورد و الان خوابیده.
جیمین:نه نمیخورم میخواستم با اون بخورم.
جیمین این رو گفت و از پله ها رفت بالا به سمت اتاق الیزا، اروم دستگیره در رو گرفت و در رو باز کرد و رفت داخل، الیزا رو دید که خوابیده بود کنار تختش زانو زد و بهش خیره شد:
جیمین: امروز وقتی به منشی مرخصی که دو ماه منتظرش بود رو دادم گفت خیلی مهربون شدم،با این حرفش به فکر وقتی که با اون دختر بچه ی توی بیمارستان حرف میزدم،افتادم.ازم سوال کردی که از بچه ها خوشم میاد؟، الیزا من از بچه ها متنفر بودم، اما الان انگار دیگه من قبلیم نیستم دارم کارایی رو میکنم که قبلا هیچ وقت نمیکردم و فکر میکنم باعث این تغییر تویی. نمیدونم چه اتفاقی برات افتاده،کاش خودت بهم میگفتی.
جیمین از جیبش ماژیک در اورد و روی گچ دستش چیزی نوشت و با بغض لبخند زد و پتو رو روی الیزا کشید و از اتاق رفت.
الیزا؛
ساعت شیش صبح از خواب بیدار شدم و بلافاصله رفتم اشپزخونه تا یه چیزی بخورم و سریع برم سراغ کار.رئیس پارک هم توی اشپزخونه بود، سرش رو از یخچال بیرون اورد، به دستش نگاه کردم،کره رو بیرون اورد و گذاشت روی سینی:
جیمین: صبح بخیر...
۴.۵k
۲۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.