دنیا سلطنت
دنیا سلطنت
پارت ۸۲
( صبح روزه بعد )
آلیس که رو مبل شی زا بخ صبح رسیده بود بیدار شد از شاهزاده جونکوک قعز بود و کنارش نمیخوابید
با عوض کردن لباس هایش حیلی اروم از اتاق خارج شد
و صبح زود بود همه خواب بود
آلیس خیلی آروم سمته اتاق شاهزاده راکان و ونوس رفت
وارد اتاق شد و عرق در نگاه راکان ونوس شد
راکان از پشت ونوس را در اوغش اش گرفته بود و خواب بودن چنان در عشق خواب بودن که آلیس بالشی که گذاشته بود، رو مبل را برداشت و اول زد تو سر راکان بعدش زد تو سره ونوس
راکان پرید و با داد گفت
راکان : یا خدا زلزله شده فرار کن ونوس
ونوس با نگرانی گفت
ونوس : بانو ..
آلیس: زندگی من داره خراب میشه شما دراوغش هم خوابید
راکان الان متوجه شد و اهانی گفت و کش قرصی به بدنش داد و گفت
راکان : هالا فکر کروم چی شده
آلیس: هی بلند شو بینم
آلیس: شما باید کاری بکنید که من برم اتاق تهیونگ
ونوس : چجوری آخه مگه نمیدونی که انا خمش اونجاست
راکان: خب آنا رو از اتاق بیرون میبریم یعنی تو میبریش
ونوس: باشه آما شاهزاده جونکوک همش به هواسش یه شما هست
آلیس: اونو راکان حل میکنه بعد صبحونه راکان شاهزاده جونکوک با تو و ونوس آنا با تو
ونوس : باشه حتما
راکان : شاهزاده جونکوک رو میدزدم
رفتن سمته میز صبونه
آلیس و ونوس نشسته بودن و مشغول حرف زدن بودن
شاهزاده جونکوک هم اوند و کم کم همه آمدن سره میز نشستن و مشغول خوردن غذا بودن
آلیس با خودش زمزمه کرد
شاهزاده جونکوک زود اومد و کنار آلیس نشست
جونکوک: چرا اینقدر زود بیدار شدی کجای بودی
آلیس نیم نگاهی بهش انداخت و روبه ونوس کرد
راکان: شاهزاده جونکوک داره برات ناز میکنه زود باش نازشو بکش
بعد از حرفش خندید
آلیس با خودش زمزمه کرد
// آخه چرا اینقدر میخوابم این روزا چرا از این زیتون ها بدم میاد //
آلیس: این زیتون ها را ببری کنار
کنیز : چشم
لیدیا : انگار روستایی هستی مگه تو روستا بزرگ شدی که نمیدونی زیتون چیه انگار از بچگی نون خوشک خوردی و با نون خوشک بزرگ شدی
آلیس : انگار هوسهای نان خوشک کردی بزغاله
از رو صندلی بلند شد و ملکه با داد گفت
ملکه : هی دختر بی ادب
آلیس اصلا هواسش به اون حرف ها نبود و رفت سمته اتاق خودش
پارت ۸۲
( صبح روزه بعد )
آلیس که رو مبل شی زا بخ صبح رسیده بود بیدار شد از شاهزاده جونکوک قعز بود و کنارش نمیخوابید
با عوض کردن لباس هایش حیلی اروم از اتاق خارج شد
و صبح زود بود همه خواب بود
آلیس خیلی آروم سمته اتاق شاهزاده راکان و ونوس رفت
وارد اتاق شد و عرق در نگاه راکان ونوس شد
راکان از پشت ونوس را در اوغش اش گرفته بود و خواب بودن چنان در عشق خواب بودن که آلیس بالشی که گذاشته بود، رو مبل را برداشت و اول زد تو سر راکان بعدش زد تو سره ونوس
راکان پرید و با داد گفت
راکان : یا خدا زلزله شده فرار کن ونوس
ونوس با نگرانی گفت
ونوس : بانو ..
آلیس: زندگی من داره خراب میشه شما دراوغش هم خوابید
راکان الان متوجه شد و اهانی گفت و کش قرصی به بدنش داد و گفت
راکان : هالا فکر کروم چی شده
آلیس: هی بلند شو بینم
آلیس: شما باید کاری بکنید که من برم اتاق تهیونگ
ونوس : چجوری آخه مگه نمیدونی که انا خمش اونجاست
راکان: خب آنا رو از اتاق بیرون میبریم یعنی تو میبریش
ونوس: باشه آما شاهزاده جونکوک همش به هواسش یه شما هست
آلیس: اونو راکان حل میکنه بعد صبحونه راکان شاهزاده جونکوک با تو و ونوس آنا با تو
ونوس : باشه حتما
راکان : شاهزاده جونکوک رو میدزدم
رفتن سمته میز صبونه
آلیس و ونوس نشسته بودن و مشغول حرف زدن بودن
شاهزاده جونکوک هم اوند و کم کم همه آمدن سره میز نشستن و مشغول خوردن غذا بودن
آلیس با خودش زمزمه کرد
شاهزاده جونکوک زود اومد و کنار آلیس نشست
جونکوک: چرا اینقدر زود بیدار شدی کجای بودی
آلیس نیم نگاهی بهش انداخت و روبه ونوس کرد
راکان: شاهزاده جونکوک داره برات ناز میکنه زود باش نازشو بکش
بعد از حرفش خندید
آلیس با خودش زمزمه کرد
// آخه چرا اینقدر میخوابم این روزا چرا از این زیتون ها بدم میاد //
آلیس: این زیتون ها را ببری کنار
کنیز : چشم
لیدیا : انگار روستایی هستی مگه تو روستا بزرگ شدی که نمیدونی زیتون چیه انگار از بچگی نون خوشک خوردی و با نون خوشک بزرگ شدی
آلیس : انگار هوسهای نان خوشک کردی بزغاله
از رو صندلی بلند شد و ملکه با داد گفت
ملکه : هی دختر بی ادب
آلیس اصلا هواسش به اون حرف ها نبود و رفت سمته اتاق خودش
۲.۸k
۱۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.