پارت۱۰
ویو جیا
داشتم به سمتش میرفتم که پام پیچ خورد و روش افتادم از تعجب خشکم زده بود وقتی به خودم اومدم خواستم از روش پاشم که دستاش و پشتم گذاشت و به خودش نزدیکتر کرد
+چی کا.....
که لب.اش و روی لب..ام گذاشت و آروم مک میزد منم ناخداگاه همراهیش میکردم بدون اینکه لب..اش و از لب..ام جدا کنه جاهامون و عوض کرد الان اون روم بود داشت همین جوری به کارش ادامه میداد که نفس کم آوردم به شونه اش زدم ولی بازم به کارش ادامه داد که با پام زدم توی شکمش که ولم کرد و روی زمین افتاد داشتم نفس نفس میزدم که
_اخخخخ درد داره وحشی
+داشتی خفم میکردی دیوونه
_چون لب.ات خوشمزه است ب.ی.ب.
+ت.و ....الان چی ...گفتی
_خب من.
بدون اینکه بزارم حرف بزنه به سمت اتاق رفتم در و باز کردم و وارد اتاق شدم در و قفل کردم و به پشت در تکیه دادم هزار جور سوال توی ذهنم بود چرا بو.سی..دم... چرا همکاری کردم چرا بهم گفت ب.ی.ب. داشتم دیوونه میشدم ولی یه جورایی خوشحال بودم خودمم نمیدونم چرا ولی وقتی اون جوری باهام حرف میزد انگار قند تو دلم آب میشد داشتم با خودم فکر میکردم که صدای در اومد قفل در و باز کردم که دید من جونگکوک بود داخل اتاق شد و روی میز کنار تخت نشست منم رفتم روی تخت نشستم دقیقا روبه روی هم بودیم که شروع به حرف زدن کرد
_میدونم نباید اون کار و میکردم ولی من دوست دارم میدونم بخاطر قلدر کردنم برات ازم بدت میاد ولی من دوست دارم مطمئن باش اگه ردم کنی و بری با یه پسره دیگه اون پسر و میکشم و بعدشم به زور کاری میکنم باهام ازدواج کنی پس لطفاً ردم نکن
+من نمیدونم چی بگم
_لازم نیست همین الان بگی
+میدونی ۳ روز بهم وقت بدی فکر کنم
_من صد سالم منتظرت میمونم ۳ روز که چیزی نیست
+.....
_بیا غذا رو بخوریم سرد شود
+باشه بریم
از اتاق خارج شدیم و به سمت میز غذا خوری رفتیم و شروع به خوردن غذا کردیم و غذا تموم شد ظرفا رو جمع کردم و توی ظرف شوی گذاشتم به سمت حیاط رفتم اونجا یه تاب داشت روی تاب نشستم که بعد از چند دقیقه یهو......
ادامه دارد
داشتم به سمتش میرفتم که پام پیچ خورد و روش افتادم از تعجب خشکم زده بود وقتی به خودم اومدم خواستم از روش پاشم که دستاش و پشتم گذاشت و به خودش نزدیکتر کرد
+چی کا.....
که لب.اش و روی لب..ام گذاشت و آروم مک میزد منم ناخداگاه همراهیش میکردم بدون اینکه لب..اش و از لب..ام جدا کنه جاهامون و عوض کرد الان اون روم بود داشت همین جوری به کارش ادامه میداد که نفس کم آوردم به شونه اش زدم ولی بازم به کارش ادامه داد که با پام زدم توی شکمش که ولم کرد و روی زمین افتاد داشتم نفس نفس میزدم که
_اخخخخ درد داره وحشی
+داشتی خفم میکردی دیوونه
_چون لب.ات خوشمزه است ب.ی.ب.
+ت.و ....الان چی ...گفتی
_خب من.
بدون اینکه بزارم حرف بزنه به سمت اتاق رفتم در و باز کردم و وارد اتاق شدم در و قفل کردم و به پشت در تکیه دادم هزار جور سوال توی ذهنم بود چرا بو.سی..دم... چرا همکاری کردم چرا بهم گفت ب.ی.ب. داشتم دیوونه میشدم ولی یه جورایی خوشحال بودم خودمم نمیدونم چرا ولی وقتی اون جوری باهام حرف میزد انگار قند تو دلم آب میشد داشتم با خودم فکر میکردم که صدای در اومد قفل در و باز کردم که دید من جونگکوک بود داخل اتاق شد و روی میز کنار تخت نشست منم رفتم روی تخت نشستم دقیقا روبه روی هم بودیم که شروع به حرف زدن کرد
_میدونم نباید اون کار و میکردم ولی من دوست دارم میدونم بخاطر قلدر کردنم برات ازم بدت میاد ولی من دوست دارم مطمئن باش اگه ردم کنی و بری با یه پسره دیگه اون پسر و میکشم و بعدشم به زور کاری میکنم باهام ازدواج کنی پس لطفاً ردم نکن
+من نمیدونم چی بگم
_لازم نیست همین الان بگی
+میدونی ۳ روز بهم وقت بدی فکر کنم
_من صد سالم منتظرت میمونم ۳ روز که چیزی نیست
+.....
_بیا غذا رو بخوریم سرد شود
+باشه بریم
از اتاق خارج شدیم و به سمت میز غذا خوری رفتیم و شروع به خوردن غذا کردیم و غذا تموم شد ظرفا رو جمع کردم و توی ظرف شوی گذاشتم به سمت حیاط رفتم اونجا یه تاب داشت روی تاب نشستم که بعد از چند دقیقه یهو......
ادامه دارد
۳.۴k
۱۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.