(پارت10)

(پارت10)

یونا*ویو.
هنه داشتن با جانکوک به شدت.
دع ا میگرفتن که جیهوپ.
اومد و جداشون کرد.
مگر نه به کتک کاری رسیده بود
وای این دختره اخر من و میکشه.
لطفا بیدار شو ا.ت.
جیمین داشت میومد.
سمتم.
اومد پیشم.
گفت
جیمین:دلم می خواد جانکوک رو خفه کنم.
یونا:منم
جیمین:ا.ت اگر چیزیش بشه میکشمش.
یونا:امید وارم که ا.ت خوب شه جانکوک مهم نیست.
جیمین:اره بابا ا.ت مهمه دیگه جانکوک واسم یه ذره هم مهم نیست.
یونا:ولی اگر ا.ت زبونم لال چیزیش بشه من خیلی اسیب میبینم.
جیمین:از کی باهم دوستین.
یونا:کلاس اول.
جیمین:اوههه،پس دیگه همدیگه رو خیلی دوست دارین.
یونا:خیلی،شما چی؟
جیمین:ما از بچگی پیش هم بزرگ شدیم،یه راضی هست که فقط من میدونم.
یونا:میتونم بپرسم چیه اون راض مهم.
جیمین:متاسفم ولی واقعا نمیتونم بگم.
یونا:نخ بابا این چه حرفیه.
جیمین:😁😊
یونا:حالا راضت رو کیا میدونن.
جیمین:من فقط من میدونم اونم از جانکوک هست و هیچکس نمیدونه.
یونا:......😬
جانکوک*ویو.
رفتم از بیمارستان.
اینا فکر میکنن
که من الان خیلی خیلی خوشحالم.
که اینکارو کردم.
پسر کی می خوای اغل.
بگیری(با خودش بود).
از سر بی اغلی.
سرد خونه رو روشن کردم.
پایان این پارت