✞رمان انتقام✞ پارت 9
•انتقام•
پارت نهم✞︎🖤
دیانا: رفتم سمت ماشین و درو باز کردم...
نیازی به این زحمتا نبود میگفتم مهراب بیاد
ارسلان: مهراب فعلا بره دنبال مهدیس بهتره...
دیانا: خنده کوتاهی کردم و رفتم توی گوشیم عرفان پیام داده بود...
_چطوری دیا؟
+خوبم مرسی ببخشید بابت دیروز..
_نه بابا اشکالی نداره خدا رفیقو واسه کرم ریختن آفریده دیگ...
+دیگه نمیشه کاریش کرد همه جا با منه تازه از کانادا برگشته دیگ...
_اشکال نداره قرار بعدیمون کی باشه؟
+فردا خوبه؟
_عالیه پس میبینمت
+لوکیشن و واست میفرستم
_خدافظ عزیزم...
دیانا: سرمو از تو گوشی بیرون اوردم ک دیدم ارسلان پاشو گزاشته رو گاز و میره...
ارسلان: کی بود؟
دیانا: شوهرم
ارسلان: چه غلطا..
دیانا: باشه بابا عرفان بود
ارسلان: خواستگار دیروزیه؟
دیانا: اره...
ارسلان: اصولا باید تا الان میپرید
دیانا: میخواستم لج ارسلان و در بیارم به خاطر همین گفتم...اون انقدر منو دوس داره ک حرف مردم براش مهم نیس اقای کاشی...
ارسلان: ایشون میدونن شما صاحاب داری؟
دیانا: صاحاب؟
ارسلان: اره صاحاب
دیانا: اهان یعنی منظورت خودتی؟
ارسلان: صد درصد
دیانا: از کی تا حالا شدی صاحاب من؟
ارسلان: الان فک کن داداش بزرگترت نمیزاره بری سر قرار
دیانا: از کی تا حالا شدی داداش بزرگم...ی دفعه تو ی حرکت ناگهانی زد روی ترمز و و خیره شد به صورتم صورتش و اورد جلو و جوری ک نفساش به گردنم میخورد گف...
ارسلان: دوست داری ی چیزی دیگه باشم؟...
دیانا: سریع خودمو کشیدم عقب و خیره شدم به پنجره ماشین ارسلان تک خنده ای کرد و حرکت کرد...
پارت نهم✞︎🖤
دیانا: رفتم سمت ماشین و درو باز کردم...
نیازی به این زحمتا نبود میگفتم مهراب بیاد
ارسلان: مهراب فعلا بره دنبال مهدیس بهتره...
دیانا: خنده کوتاهی کردم و رفتم توی گوشیم عرفان پیام داده بود...
_چطوری دیا؟
+خوبم مرسی ببخشید بابت دیروز..
_نه بابا اشکالی نداره خدا رفیقو واسه کرم ریختن آفریده دیگ...
+دیگه نمیشه کاریش کرد همه جا با منه تازه از کانادا برگشته دیگ...
_اشکال نداره قرار بعدیمون کی باشه؟
+فردا خوبه؟
_عالیه پس میبینمت
+لوکیشن و واست میفرستم
_خدافظ عزیزم...
دیانا: سرمو از تو گوشی بیرون اوردم ک دیدم ارسلان پاشو گزاشته رو گاز و میره...
ارسلان: کی بود؟
دیانا: شوهرم
ارسلان: چه غلطا..
دیانا: باشه بابا عرفان بود
ارسلان: خواستگار دیروزیه؟
دیانا: اره...
ارسلان: اصولا باید تا الان میپرید
دیانا: میخواستم لج ارسلان و در بیارم به خاطر همین گفتم...اون انقدر منو دوس داره ک حرف مردم براش مهم نیس اقای کاشی...
ارسلان: ایشون میدونن شما صاحاب داری؟
دیانا: صاحاب؟
ارسلان: اره صاحاب
دیانا: اهان یعنی منظورت خودتی؟
ارسلان: صد درصد
دیانا: از کی تا حالا شدی صاحاب من؟
ارسلان: الان فک کن داداش بزرگترت نمیزاره بری سر قرار
دیانا: از کی تا حالا شدی داداش بزرگم...ی دفعه تو ی حرکت ناگهانی زد روی ترمز و و خیره شد به صورتم صورتش و اورد جلو و جوری ک نفساش به گردنم میخورد گف...
ارسلان: دوست داری ی چیزی دیگه باشم؟...
دیانا: سریع خودمو کشیدم عقب و خیره شدم به پنجره ماشین ارسلان تک خنده ای کرد و حرکت کرد...
۴۳.۱k
۱۱ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.