شاهزاده اهریمنی پارت 15
شاهزاده اهریمنی پارت 15 :
شدو🖤❤️ :
حدود یه هفته بود که بلک زخمی شده بود و تقریبا هیچ تحرکی نداشت .
درست مثل یه جنازه.... جنازه ای که هنوزم نفس میکشید ...
بلک روز به روز ضعیف تر میشد و قدرتش کم تر .
رایا سعی میکرد با بخشیدن بخشی از قدرت خودش به بلک حالشو بهتر کنه ولی ..... نه ..... اثر نداشت .
و ........ زندگی توی اون کاخ به عنوان پادشاه جدید خیلی سخت تر از چیزی بود که فکر میکردم.....
علاوه بر سر و کله زدن با الهه ماه و جنگی که پیش رو بود باید مراقب خودمم میبودم.....
کاخ پر از کسایی بود که از فرصت میخواستن از فرصت کشتن پادشاه جدید استفاده کنن و سلطنت رو مال خودشون کنن .
توی اتاق با سونیک و سیلور نشسته بودم .
تو خیالاتم غرق شده بودم .......
افکارم مثل یه طوفان توی ذهنم میچرخیدن و دست بردار نبودن ...... بی رحمی الهه ماه ، برق چشم های نقره ای مایلز ، عصبانیت رایا و خیلی چیزای دیگه .......
سعی کردم از شرشون خلاص بشم ولی خیلی سخت تر از این حرفا بود .
صدای سونیک منو به خودم آورد .
سونیک ـ شدز ، شدز ، به خودت بیا پسر .
از فکر و خیال دراومدم و به دنیای واقعی برگشتم .
سونیک ـ حالت خوبه ؟
ـ آ...آره .... چیزی نیست .....
سیلور ـ داشتم فکر میکردم.... اگه قرار باشه بهت یه لقب بدم .... بهت چی میگم ....
سونیک ـ نظرت درمورد..... نقره مشکی چیه ؟
ـ شوخیه دیگه مگه نه ؟
یه صدا از پشت سرم توجه م رو جلب کرد .
ـ من میگم ..... شاهزاده اهریمنی .
رایا بود که به چهار چوب در تکیه داده بود .
مردمک های سرخش بین سیاهی چشماش میدرخشیدن .
ـ چرا اینجایی ؟
رایا ـ ببینم نمیتونم برادرمو ببینم ؟
یه نیشخند ریز روی لباش نشست .
سعی کردم آرامش خودمو حفظ کنم و بهش نتوپم . هنوزم تحملش برام سخت بود .
صدای کوبیدن به در اومد و بعد در خیلی آروم باز شد .
یکی از ارواح بود و یه تاج نقره ای رو حمل میکرد .
تاج رو با احتیاط روی تخت گذاشت .
صداش دو رگه بود ـ تاجتون ارباب .....
و آروم اتاق رو ترک کرد .
رایا ـ هوممم .... که اینطور ، شاهزاده دیگه شاه شده .
و لبخند همیشگی رو تحویلم داد .
ـ اگه من نبودم .... بلک تو رو به عنوان ملکه آینده انتخاب میکرد ، درسته ؟
رایا ـ شاید آره شایدم نه .
سیلور ـ منظورت چیه ؟ تو تنها وارث تاج و تخت بودی .
رایا ـ آره خب ولی .... مردم اینجا عادت ندارن قدرت رو دست یه دختر ببینن ....
چهره ش سرد شد و پرید روی لوستر روی سقف و روش تاب خورد .
رایا ـ اونا میگن که یه دختر نمیتونه صاحب قدرت بشه مخصوصا دختری که بین اشراف بزرگ شده و معنی سختی رو نمیدونه.....
چند ثانیه مکث کرد . انگار دنبال کلمه درست بود .
رایا ـ ولی نمیدونن زندگی بین اشراف .... خیلی از زندگی اون بیرون سخت تره .
و از لوستر پایین پرید و رو پاهاش فرود اومد . به طرف در رفت .
ـ صبر کن ببینم منظورت چیه ؟
رایا ـ میدونی.... تو الان شاهی ، خودت به زودی متوجه میشی .
اتاقو ترک کرد و منو با یه دنیا نگرانی و فکر و خیال تنها گذاشت .
شدو🖤❤️ :
حدود یه هفته بود که بلک زخمی شده بود و تقریبا هیچ تحرکی نداشت .
درست مثل یه جنازه.... جنازه ای که هنوزم نفس میکشید ...
بلک روز به روز ضعیف تر میشد و قدرتش کم تر .
رایا سعی میکرد با بخشیدن بخشی از قدرت خودش به بلک حالشو بهتر کنه ولی ..... نه ..... اثر نداشت .
و ........ زندگی توی اون کاخ به عنوان پادشاه جدید خیلی سخت تر از چیزی بود که فکر میکردم.....
علاوه بر سر و کله زدن با الهه ماه و جنگی که پیش رو بود باید مراقب خودمم میبودم.....
کاخ پر از کسایی بود که از فرصت میخواستن از فرصت کشتن پادشاه جدید استفاده کنن و سلطنت رو مال خودشون کنن .
توی اتاق با سونیک و سیلور نشسته بودم .
تو خیالاتم غرق شده بودم .......
افکارم مثل یه طوفان توی ذهنم میچرخیدن و دست بردار نبودن ...... بی رحمی الهه ماه ، برق چشم های نقره ای مایلز ، عصبانیت رایا و خیلی چیزای دیگه .......
سعی کردم از شرشون خلاص بشم ولی خیلی سخت تر از این حرفا بود .
صدای سونیک منو به خودم آورد .
سونیک ـ شدز ، شدز ، به خودت بیا پسر .
از فکر و خیال دراومدم و به دنیای واقعی برگشتم .
سونیک ـ حالت خوبه ؟
ـ آ...آره .... چیزی نیست .....
سیلور ـ داشتم فکر میکردم.... اگه قرار باشه بهت یه لقب بدم .... بهت چی میگم ....
سونیک ـ نظرت درمورد..... نقره مشکی چیه ؟
ـ شوخیه دیگه مگه نه ؟
یه صدا از پشت سرم توجه م رو جلب کرد .
ـ من میگم ..... شاهزاده اهریمنی .
رایا بود که به چهار چوب در تکیه داده بود .
مردمک های سرخش بین سیاهی چشماش میدرخشیدن .
ـ چرا اینجایی ؟
رایا ـ ببینم نمیتونم برادرمو ببینم ؟
یه نیشخند ریز روی لباش نشست .
سعی کردم آرامش خودمو حفظ کنم و بهش نتوپم . هنوزم تحملش برام سخت بود .
صدای کوبیدن به در اومد و بعد در خیلی آروم باز شد .
یکی از ارواح بود و یه تاج نقره ای رو حمل میکرد .
تاج رو با احتیاط روی تخت گذاشت .
صداش دو رگه بود ـ تاجتون ارباب .....
و آروم اتاق رو ترک کرد .
رایا ـ هوممم .... که اینطور ، شاهزاده دیگه شاه شده .
و لبخند همیشگی رو تحویلم داد .
ـ اگه من نبودم .... بلک تو رو به عنوان ملکه آینده انتخاب میکرد ، درسته ؟
رایا ـ شاید آره شایدم نه .
سیلور ـ منظورت چیه ؟ تو تنها وارث تاج و تخت بودی .
رایا ـ آره خب ولی .... مردم اینجا عادت ندارن قدرت رو دست یه دختر ببینن ....
چهره ش سرد شد و پرید روی لوستر روی سقف و روش تاب خورد .
رایا ـ اونا میگن که یه دختر نمیتونه صاحب قدرت بشه مخصوصا دختری که بین اشراف بزرگ شده و معنی سختی رو نمیدونه.....
چند ثانیه مکث کرد . انگار دنبال کلمه درست بود .
رایا ـ ولی نمیدونن زندگی بین اشراف .... خیلی از زندگی اون بیرون سخت تره .
و از لوستر پایین پرید و رو پاهاش فرود اومد . به طرف در رفت .
ـ صبر کن ببینم منظورت چیه ؟
رایا ـ میدونی.... تو الان شاهی ، خودت به زودی متوجه میشی .
اتاقو ترک کرد و منو با یه دنیا نگرانی و فکر و خیال تنها گذاشت .
۱.۶k
۱۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.