بابایی جونم 💛 ▪︎Part 42▪︎
[پرش زمانی به چهار ماه بعد]
امروز قراره جیا بدنیا و من الان تو انجام ورزش های قبل زایمان طبیعی به یونا کمک میکنم
یونا: اههه احساس میکنم قراره جر بخورم
جیمین: عزیزم معلومه جر میخوری قراره یه بچه با وزن چهار کیلو و سیصد از اونجات بیاد بیرون
یونا: اییییی جیمین من به اندازه کافی استرس دادم تو بیشترش نکن
جیمین: باشه آروم باش
چند ساعتی گذشت و بالاخره یونارو بردن اتاق عمل منم همراهمشون رفتم و چون توی زایمان جانا هم بودم میدونستم بایر چیکار کنم
دکتر: خب آقای پارک خودت میدونی باید چیکار کنی دیگه؟
جیمین: بله
دکتر: یوناشی نفس عمیق بکشه و با تمام وجودت زور بزن ۱ ، ۲ ، ۳ شروع کن
یونا شروع کرد با تمام وجودش زور زدن و منم دستش رو گرفته بود چند دقیقه ای گذشت و بچه هنوز بیرون نیومده بود
دکتر: جیمین شی باید وارد عمل بشی
جیمین: اکی
رفتم قسمت ساق دستم بالای شکم یونا گذاشتم و شمارش دکتر شروع به فشار دادن کردم و بالاخره با فشار منو یونا بالاخره بچه بدنیا اومد و صدای گریش به گوشمون رسید و وقتی بچرو روی سینه یونا گذاشتن اون اشکش جاری شد و آروم جیارو نوازش میکرد
یونا: جیمین باورم نمیشه این بچه ماست
جیمین: مرسی عشقم که دختر به این خوشگلی رو به دنیا آوردی
خم شدم و بوسه کوتاهی به لبای یونا زدم و بعد از چند مین بچرو گرفتن تا تمیزش کنن و یونارو هم بردن به بخش و منم رفتم پیشش
جیمین: درد داری؟
یونا: آره ولی قابل تحمله
همون موقع پرستار در زد و با جیا وارد اتاق شد
پرستار: بفرمایین اینم دخترتون
جیمین: ممنون
پرستار: خب از اونجا که بچه ی دومتونه نیازی نیست توضیح بدم پس مرخص میشم هر مشکلی بود حتما صدام کنید
یونا: خیلی ممنونم حتما
پرستار از اتاق خارج شد و من بچرو بغل کردم و دادمش به یونا تا بهش شیر بده
یونا: وووییی خدایا تو چقدر توپولویی آخه وروجک
جیمین: منم هر روز بیستا بستنی به هشت وعده غذا و کلی خوراکی دیگه بخورم توپول میشم والا
یونا: یاااا جیمین
جیمین: باشه بابا آروم باش
سه ساعت از وقتی جیا بدنیا اومده بود گذشته بود که خواهرم اومد دیدنمون و بعد چند دقیقه رفت و بعد از اون پسرا اومدن
کپی ممنوع ❌
امروز قراره جیا بدنیا و من الان تو انجام ورزش های قبل زایمان طبیعی به یونا کمک میکنم
یونا: اههه احساس میکنم قراره جر بخورم
جیمین: عزیزم معلومه جر میخوری قراره یه بچه با وزن چهار کیلو و سیصد از اونجات بیاد بیرون
یونا: اییییی جیمین من به اندازه کافی استرس دادم تو بیشترش نکن
جیمین: باشه آروم باش
چند ساعتی گذشت و بالاخره یونارو بردن اتاق عمل منم همراهمشون رفتم و چون توی زایمان جانا هم بودم میدونستم بایر چیکار کنم
دکتر: خب آقای پارک خودت میدونی باید چیکار کنی دیگه؟
جیمین: بله
دکتر: یوناشی نفس عمیق بکشه و با تمام وجودت زور بزن ۱ ، ۲ ، ۳ شروع کن
یونا شروع کرد با تمام وجودش زور زدن و منم دستش رو گرفته بود چند دقیقه ای گذشت و بچه هنوز بیرون نیومده بود
دکتر: جیمین شی باید وارد عمل بشی
جیمین: اکی
رفتم قسمت ساق دستم بالای شکم یونا گذاشتم و شمارش دکتر شروع به فشار دادن کردم و بالاخره با فشار منو یونا بالاخره بچه بدنیا اومد و صدای گریش به گوشمون رسید و وقتی بچرو روی سینه یونا گذاشتن اون اشکش جاری شد و آروم جیارو نوازش میکرد
یونا: جیمین باورم نمیشه این بچه ماست
جیمین: مرسی عشقم که دختر به این خوشگلی رو به دنیا آوردی
خم شدم و بوسه کوتاهی به لبای یونا زدم و بعد از چند مین بچرو گرفتن تا تمیزش کنن و یونارو هم بردن به بخش و منم رفتم پیشش
جیمین: درد داری؟
یونا: آره ولی قابل تحمله
همون موقع پرستار در زد و با جیا وارد اتاق شد
پرستار: بفرمایین اینم دخترتون
جیمین: ممنون
پرستار: خب از اونجا که بچه ی دومتونه نیازی نیست توضیح بدم پس مرخص میشم هر مشکلی بود حتما صدام کنید
یونا: خیلی ممنونم حتما
پرستار از اتاق خارج شد و من بچرو بغل کردم و دادمش به یونا تا بهش شیر بده
یونا: وووییی خدایا تو چقدر توپولویی آخه وروجک
جیمین: منم هر روز بیستا بستنی به هشت وعده غذا و کلی خوراکی دیگه بخورم توپول میشم والا
یونا: یاااا جیمین
جیمین: باشه بابا آروم باش
سه ساعت از وقتی جیا بدنیا اومده بود گذشته بود که خواهرم اومد دیدنمون و بعد چند دقیقه رفت و بعد از اون پسرا اومدن
کپی ممنوع ❌
۵۷.۹k
۰۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.