پارت ۴۷ : برگام؟ واقعا .
پارت ۴۷ : برگام؟ واقعا .
برگشت سمتم و نزدیکم شد .
نفهمیدم داره چیکار میکنه شاید میخواست بهم دست بده یا هرچی...
با حس لباش رو لبام متوقف شدم .
حتی مغزمم حرف نزد
داشت چیکار میکرد؟
اون که منو یادش نمیاد پس...چرا؟
دستاشو رو پهلو هام گذاشت .
حتی به عنوان دوست نباید اینکارو میکرد ولی...من خیلی دلتنگش بودم و نتونستم مقاومت کنم .
لبامو شروع کرد مکیدن حس خوبی داشتم .
دوست نداشتم از دستش بدم .
اروم ازم جدا شد
حالا بهش چی بگم؟
بگم ببخشید همراهیت...
با صدای باعث مانع فکرام شد : دلم برات خیلی تنگ شده بود
من : چ چی؟؟!
لبخندی زد و نگام میکرد .
امکان نداره
اروم گفت : میدونم بهت سخت گذشته ولی دیگه پیشتم .
اشک تو چشمام جمع شد
امکان نداشتت
من : جیمین
دستامو دور گردنش حلقه کردم و محکم بغلش کردم .
بعد چند ثانیه اونم محکم دستاشو دورم حلقه کرد .
این بهترین لحظه ای بود بعد این همه مدت
نمیتونستم از خوشحالی اشکامو بند بیارم .
با نور فلش گوشی اروم از جیمین جدا شدم و نگا کردم .
اشکامو پاک کردم .
کوک کنار تهیونگ وایستاده بود و تهیونگ عکس میگرفت .
کوک گفت : اینم به عشقش رسید
تهیونگ : چقدر رمانتیک بودا...هی خدا یک دختر ازینا به منم بده .
گفتم : شم شما مگه میدونستید؟
کوک : من که از همون روز اول میدونستم
من : چی؟
کوک : همونموقع که بهوش اومد حافظه اش برگشته بود ولی میخواستم سوپرایزت کنم واسه همین گفتم بیای سئول
من : وی توام میدونستی نه؟
وی : اینجوری نگا نکن روز بعدش کوک بهم همه چیو گفت و منم موافق نقشش بودم .
عصبی دمپاییمو دراوردم و بدو بدو خواستم سمتش برم که مچ دستم گرفته شد .
جیمین منو کشوند عقب و گفت : اوه نریلا نبودم خشن شدی؟
دمپاییمو محکم سمت تهیونگ پرت کردم و گفتم : میدونی چقدر گریه کردم بخاطر اینکه هیچوقت تو منو یادت نمیاد و الان یعنی الکی گریه کردم .
دستمو ول کرد و گفت : به حسابش میرسم ولی اول چندتا کار هست باید بکنیم.
متوجه نشدم و بیخیال شدم
چندساعت بعد
کمرم درد داشت
خیلی شدید
تمام وسایل های کوک رو جمع کردیم که برگرده خونش
خدایا این پسره چقدر لباس داره .
تمام ساک هاش پر بود دم در وایستاده بود .
جیمین اومد سمتم و به کوک نگا کرد و گفت : ممنون که موقعی که نبودم حواست بهش بود
کوک : ای بابا خجالتم ندید میدونم دوست داشتید پیشتون بمونم ولی باید برم دیگه .
خندیدم به این پرو بازیاش .
بعد خداحافظی از کوک و وی درو بستم .
صدای ظرف تو اشپزخونه اومد
رفتم تو اشپزخونه و گفتم : چیکار میکنی؟
جیمین : فکر کنم هنوز بلد باشم غذا درست کنم
خندیدم و یکدفعه جدی شدم و گفتم : تو تازه از بیمارتسان مرخص شدی باید استراحت کنی .
لبخند بی جونی زد .
بعد درست کردن غذا خوردنش رفتم لونیرا رو بخوابونم.
کنارش دراز کشیده بودم و بهش شیرخشک مید...
برگشت سمتم و نزدیکم شد .
نفهمیدم داره چیکار میکنه شاید میخواست بهم دست بده یا هرچی...
با حس لباش رو لبام متوقف شدم .
حتی مغزمم حرف نزد
داشت چیکار میکرد؟
اون که منو یادش نمیاد پس...چرا؟
دستاشو رو پهلو هام گذاشت .
حتی به عنوان دوست نباید اینکارو میکرد ولی...من خیلی دلتنگش بودم و نتونستم مقاومت کنم .
لبامو شروع کرد مکیدن حس خوبی داشتم .
دوست نداشتم از دستش بدم .
اروم ازم جدا شد
حالا بهش چی بگم؟
بگم ببخشید همراهیت...
با صدای باعث مانع فکرام شد : دلم برات خیلی تنگ شده بود
من : چ چی؟؟!
لبخندی زد و نگام میکرد .
امکان نداره
اروم گفت : میدونم بهت سخت گذشته ولی دیگه پیشتم .
اشک تو چشمام جمع شد
امکان نداشتت
من : جیمین
دستامو دور گردنش حلقه کردم و محکم بغلش کردم .
بعد چند ثانیه اونم محکم دستاشو دورم حلقه کرد .
این بهترین لحظه ای بود بعد این همه مدت
نمیتونستم از خوشحالی اشکامو بند بیارم .
با نور فلش گوشی اروم از جیمین جدا شدم و نگا کردم .
اشکامو پاک کردم .
کوک کنار تهیونگ وایستاده بود و تهیونگ عکس میگرفت .
کوک گفت : اینم به عشقش رسید
تهیونگ : چقدر رمانتیک بودا...هی خدا یک دختر ازینا به منم بده .
گفتم : شم شما مگه میدونستید؟
کوک : من که از همون روز اول میدونستم
من : چی؟
کوک : همونموقع که بهوش اومد حافظه اش برگشته بود ولی میخواستم سوپرایزت کنم واسه همین گفتم بیای سئول
من : وی توام میدونستی نه؟
وی : اینجوری نگا نکن روز بعدش کوک بهم همه چیو گفت و منم موافق نقشش بودم .
عصبی دمپاییمو دراوردم و بدو بدو خواستم سمتش برم که مچ دستم گرفته شد .
جیمین منو کشوند عقب و گفت : اوه نریلا نبودم خشن شدی؟
دمپاییمو محکم سمت تهیونگ پرت کردم و گفتم : میدونی چقدر گریه کردم بخاطر اینکه هیچوقت تو منو یادت نمیاد و الان یعنی الکی گریه کردم .
دستمو ول کرد و گفت : به حسابش میرسم ولی اول چندتا کار هست باید بکنیم.
متوجه نشدم و بیخیال شدم
چندساعت بعد
کمرم درد داشت
خیلی شدید
تمام وسایل های کوک رو جمع کردیم که برگرده خونش
خدایا این پسره چقدر لباس داره .
تمام ساک هاش پر بود دم در وایستاده بود .
جیمین اومد سمتم و به کوک نگا کرد و گفت : ممنون که موقعی که نبودم حواست بهش بود
کوک : ای بابا خجالتم ندید میدونم دوست داشتید پیشتون بمونم ولی باید برم دیگه .
خندیدم به این پرو بازیاش .
بعد خداحافظی از کوک و وی درو بستم .
صدای ظرف تو اشپزخونه اومد
رفتم تو اشپزخونه و گفتم : چیکار میکنی؟
جیمین : فکر کنم هنوز بلد باشم غذا درست کنم
خندیدم و یکدفعه جدی شدم و گفتم : تو تازه از بیمارتسان مرخص شدی باید استراحت کنی .
لبخند بی جونی زد .
بعد درست کردن غذا خوردنش رفتم لونیرا رو بخوابونم.
کنارش دراز کشیده بودم و بهش شیرخشک مید...
۵۶.۵k
۲۹ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.