پارت۲۲(دردعشق)
از زبان ا/ت
گفت: تو خواهر پروانه مشکی هستی؟
استرس تمام وجودمو گرفت حالا که فهمیدن باید چیکار می کردم؟ شاید همچین چیز خاصی نبود ولی عادت کرده بودم به مخفی کردن موقعیت هی رین و میسون
گفتم: چطور... مگه؟
کارا گفت: وایی ا/ت...
چهرش غمی گرفت که گفتم: چی شده؟
گفت: متاسفم
در عجب بودم که نه تنها اون بلکه بقیه هم اومدن کنارم و شروع کردن به گفتن همین جملهی متاسفم
با صورتم مات و مبهوتم گفتم: چی شده؟شما چتون شده چرا همه همینو میگید؟
کارا میخواست حرف بزنه ولی براش سخت بود استیناشو گرفتم و گفتم: به زبون بیا خب چی شده؟(نگران)
به زبون نمی اومد که ولش کردم و رو به جمع گفتم: یکی به من بگه چی شده؟
یه خانم سن دار کمی اومد جلو تر و گفت: از دست رفته
گفتم: کی از دست رفته؟
کارا گفت: ا/ت خواهرت
چیشد؟ هی رین رفت؟ منو توی این دنیای تاریک و بزرگ تنها گذاشت؟
باورم نمیشد و می گفتم: امکان نداره امکان نداره
بغض کرده بودم اما جلوی خودم رو گرفته بودم نمیخواستم باور کنم که هی رین مرده اون تنها کسی بود که داشتم بعد از مادربزرگم
کارا گفت: من واقعا متاسفم ا/ت
دیگه صبرم تموم شده بود و چشمام شروع به بارش کردن
مگه گناه من چی بود که باید انقد سختی می کشیدم؟
افتادم روی زانو هام و گریه میکردم
چند نفری زیر بازو هامو گرفتن و بلندم کردن که گفتم: ب..باید تهیونگ رو ببینم
کارا گفت: ا/ت الان وقتش نیست بیا استراحت کن
خیلی عصبی بودم نه تنها عصبی بلکه تبدیل شده بودم به یه دختر غمگین و زودرنج و دیونه دیگه حوصله هیچ کس رو نداشتم
بلند داد زدم: میخوام تهیونگ رو ببینمم راجب استراحت میگی؟؟
با صدای بلندم دوتا نگهبان وارد شدن که یکیشون گفت: چه خبرته همه جارو گذاشتی رو سرت
بازو هامو ازشون جدا کردم و رفتم سمت نگهبان و گفتم: منو ببر پیش تهیونگ
گفتن: نمیتونیم الان در حال استراحت کردن هستن
من اینجوری عذاب میکشم درحالی که اون استراحت می کنه؟ یه داد دیگه زدم و گفتم: منو ببر پیش اون عوضی همین الان!
مثل فرمانده ها دستور میدادم بابام بچگی بهم گفته بود هیچوقت اجازه ندم کسی به من برتری کنه
نگهبانا بعد از مشورت باهم دیگه تصمیم گرفتن منو ببرن پیش تهیونگ
چیشد که به اینجا رسیدم؟؟همش میرسه به سادگی من اگه فقط توی خونه میموندم پیش مادربزرگم هیچ وقت اینجوری نمیشد
حالا من بودم دلیلی که هی رین مرد و این شده بود عذاب جونم
در زدن که تهیونگ گفت: بیا تو
طبق معمول من رو هل دادن داخل اینبار نگاهم عادی نبود
نگاهی خیس و پر از خشم بود که میتونستم هر لحظه آتیش به پا کنم
روی مبل کنار میزش دراز کشیده بود که تا من رو دید گفت: ا/ت...
حتما میدونست که منم باخبر شدم
بلند شد و اومد نزدیک تر تا خواست دهن باز کنه یقه پیرهنش رو گرفتم و گفتم: برای این بود نه؟
گیج نگاهم می کرد که با داد گفتم: برای این بود که حرفای عاشقانه میزدی؟؟ فکر کردی میتونی خرم کنی ها؟
با دستاش دستامو از یقه لباسش جدا کرد و گفت: بزار برات توضیح بدم
توضیح؟ برای دختری که دیگه هیچی نداشت توضیح به چه دردی میخورد؟
بلند گفتم: چیو میخوای توضیح بدی؟ مردد کیم تهیونگ خواهرم مرد دیگه هی رینی وجود نداره می فهمی
چشمام دیگه تار می دیدن کلی گریه کرده بودم و سرگیجه داشتم
نفس نفس می زدم انقد داد زده بودم صدام گرفته بود که گفت: ا/ت آروم باش
گریه می کردم تا کور می شدم اشکام می ریخت خواهرم بود و حالا من دلیل مرگش بودم
گفت: تو خواهر پروانه مشکی هستی؟
استرس تمام وجودمو گرفت حالا که فهمیدن باید چیکار می کردم؟ شاید همچین چیز خاصی نبود ولی عادت کرده بودم به مخفی کردن موقعیت هی رین و میسون
گفتم: چطور... مگه؟
کارا گفت: وایی ا/ت...
چهرش غمی گرفت که گفتم: چی شده؟
گفت: متاسفم
در عجب بودم که نه تنها اون بلکه بقیه هم اومدن کنارم و شروع کردن به گفتن همین جملهی متاسفم
با صورتم مات و مبهوتم گفتم: چی شده؟شما چتون شده چرا همه همینو میگید؟
کارا میخواست حرف بزنه ولی براش سخت بود استیناشو گرفتم و گفتم: به زبون بیا خب چی شده؟(نگران)
به زبون نمی اومد که ولش کردم و رو به جمع گفتم: یکی به من بگه چی شده؟
یه خانم سن دار کمی اومد جلو تر و گفت: از دست رفته
گفتم: کی از دست رفته؟
کارا گفت: ا/ت خواهرت
چیشد؟ هی رین رفت؟ منو توی این دنیای تاریک و بزرگ تنها گذاشت؟
باورم نمیشد و می گفتم: امکان نداره امکان نداره
بغض کرده بودم اما جلوی خودم رو گرفته بودم نمیخواستم باور کنم که هی رین مرده اون تنها کسی بود که داشتم بعد از مادربزرگم
کارا گفت: من واقعا متاسفم ا/ت
دیگه صبرم تموم شده بود و چشمام شروع به بارش کردن
مگه گناه من چی بود که باید انقد سختی می کشیدم؟
افتادم روی زانو هام و گریه میکردم
چند نفری زیر بازو هامو گرفتن و بلندم کردن که گفتم: ب..باید تهیونگ رو ببینم
کارا گفت: ا/ت الان وقتش نیست بیا استراحت کن
خیلی عصبی بودم نه تنها عصبی بلکه تبدیل شده بودم به یه دختر غمگین و زودرنج و دیونه دیگه حوصله هیچ کس رو نداشتم
بلند داد زدم: میخوام تهیونگ رو ببینمم راجب استراحت میگی؟؟
با صدای بلندم دوتا نگهبان وارد شدن که یکیشون گفت: چه خبرته همه جارو گذاشتی رو سرت
بازو هامو ازشون جدا کردم و رفتم سمت نگهبان و گفتم: منو ببر پیش تهیونگ
گفتن: نمیتونیم الان در حال استراحت کردن هستن
من اینجوری عذاب میکشم درحالی که اون استراحت می کنه؟ یه داد دیگه زدم و گفتم: منو ببر پیش اون عوضی همین الان!
مثل فرمانده ها دستور میدادم بابام بچگی بهم گفته بود هیچوقت اجازه ندم کسی به من برتری کنه
نگهبانا بعد از مشورت باهم دیگه تصمیم گرفتن منو ببرن پیش تهیونگ
چیشد که به اینجا رسیدم؟؟همش میرسه به سادگی من اگه فقط توی خونه میموندم پیش مادربزرگم هیچ وقت اینجوری نمیشد
حالا من بودم دلیلی که هی رین مرد و این شده بود عذاب جونم
در زدن که تهیونگ گفت: بیا تو
طبق معمول من رو هل دادن داخل اینبار نگاهم عادی نبود
نگاهی خیس و پر از خشم بود که میتونستم هر لحظه آتیش به پا کنم
روی مبل کنار میزش دراز کشیده بود که تا من رو دید گفت: ا/ت...
حتما میدونست که منم باخبر شدم
بلند شد و اومد نزدیک تر تا خواست دهن باز کنه یقه پیرهنش رو گرفتم و گفتم: برای این بود نه؟
گیج نگاهم می کرد که با داد گفتم: برای این بود که حرفای عاشقانه میزدی؟؟ فکر کردی میتونی خرم کنی ها؟
با دستاش دستامو از یقه لباسش جدا کرد و گفت: بزار برات توضیح بدم
توضیح؟ برای دختری که دیگه هیچی نداشت توضیح به چه دردی میخورد؟
بلند گفتم: چیو میخوای توضیح بدی؟ مردد کیم تهیونگ خواهرم مرد دیگه هی رینی وجود نداره می فهمی
چشمام دیگه تار می دیدن کلی گریه کرده بودم و سرگیجه داشتم
نفس نفس می زدم انقد داد زده بودم صدام گرفته بود که گفت: ا/ت آروم باش
گریه می کردم تا کور می شدم اشکام می ریخت خواهرم بود و حالا من دلیل مرگش بودم
۱۵.۱k
۰۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.