Spark Of Hope *Part3
آروم آروم راه میرفت نمیدونست داره کجا میره فقط دلش میخواست یکم با خودش خلوت کنه حرفای دکتر رو کامل برای پدر و مادرش تعریف کرده بود و اونا هم با ناباوری فقط نگاهش کردن و بعد چند لحظه مادرش زد زیر گریه و پدرش هم با چشم هایی که از اشک هاش خیس شده بودن فقط بهش نگا کرده بود ۷ تحمل اون فضا براش سخت بود پس تصمیم گرفت بیاد بیرون و یکم تو تنهایی خودش برای سال زندگیه به فاک رفتتش حسرت بخوره پاهاش از راه رفتن زیاد درد گرفته بود سرش رو بالا اورد و به خیابون نا آشنایی که توش بود نگاه کرد خیابون شلوغی بود به اونطرف خیابون نگاهی انداخت و با دیدن باری که اونجا بود فکری به سرش زد چند شات نوشیدنی خوردن که براش ضرر نداشت.... به سمت باری که از روی تابلوی بزرگش فهمیده بود اسمش جِم عه( الماس)حرکت کرد با وارد شدنش به داخل بار حجوم دود و بوی الکل وصدای آهنگ رو به صورتش احساس کرد بار خیلی شلوغ بود تعداد زیادی دختر و پسر مست درحال رقصیدن بودن و توی هم میلولیدن/: به سمت پیشخان رفت و روی یکی از صندلی ها نشست
به باریستا نگاهی انداخت و بهش اشاره داد که بیاد پیشش _چی میخورید؟ جونگکوک نگاهی به لباسای نازک و کوتاه باریستای دختر کرد و سری از روی تاسف تکون داد هیچوقت به دخترا گرایش نداشت!!!! +یه شات ویسکی لطفا! دختر اوکیی زیر لب گفت و رفت تا سفارش جونگکوک رو آماده کنه یه پیک جلوش گذاشت و مقداری ویسکی داخلش ریخت جونگکوک یه نفس تمام محتویات پیک رو خورد و از تلخیش سوزشی رو در گلوش حس کرد. یه شات دیگه سفارش داد و اینبار هم یه نفس همشو سرکشید یکم احساس سردرد و سرگیجه کرد. میدونست که با دوتا پیک مست نمیشه ولی نخواست زیاده روی کنه و دیگه چیزی سفارش نداد و شروع کرد دید زدن اطراف به مردمی که بدون داشتن دغدغه ای تو زندگیشون و بدون داشتن هیچ مریضی کوفتیی تو زندگیشون اومده بودن اینجا و با بی خیالی تمام میرقصیدن نگاه جونگکوک روی مردی که درحال صحبت با تلفنش بود ثابت موند قیافش آشنا بود مطمئن بود قبلا اون مرد رو دیده سرش رو کمی به سمت چپ خم کرد با دقت چهره مرد رو نگا کرد موهای مشکی رنگ و بلند مرد روی پیشونیش ریخته بودن و چشمهای کشیده و مشکی و دماغ استخونی و لبهای باریک صورتی رنگش.....
مرد که انگار سنگینی نگاه کسی رو حس کرده باشه به اطراف نگاه کرد و پسری با چشمهای آبی رو دید که داشت با دقت بهش نگا میکرد.تلفنش رو قطع کرد و با حالت سوالیی به پسر خوشگل اما عجیب رنگ پریده رو بروش خیره شد جونگکوک تازه متوجه شد که اون مرد آشنا داره نگاش میکنه و از خیره شدن به مرد دست برداشت و با خجالت آشکاری سرشو طرف دیگه چرخوند تهیونگ به کیوتی پسر چشم آبی لبخند زد و بلند شد و به سمت پسر رفت جونگکوک متوجه شد که تهیونگ داره به طرفش میاد و همین با عث بیشتر شدن خجالتش شد و خودش رو لعنت کرد بخواطر خیره شدن به اون مرد جذاب آشنا تهیونگ روی صندلی کناری پسر چشم رنگی نشست و دو تا ویسکی اسکاتلندی سفارش داد وقتی سفارش هاش حاضر شد یکی از پیک هارو به سمت جونگکوک گرفت پسر کوچکتر بخواطر این کار تهیونگ تعجب کرد و با چشمهای درشت شده به تهیونگ که یه نفس پیکش رو سر کشید نگا کرد _این..برای منه؟ تهیونگ با شنیدن شدای اون پسر چشم آبی برگشت و بهش نگاه کرد +اوهوم جونگکوکم که از خدا خواسته یه نفس پیک رو سر کشید و چشمهاشو بخواطر مزه الکل بست _اسمت چیه چش آبی؟ جونگکوک تاحالا از طرف هیچکس اینجوری خطاب نشده بود +اممم جونگکوک با صدای آرومی گفت
_منم تهیونگم .تاحالا اینجا ندیدمت اولین باره میای؟ خب این سوال یه جورایی برای شروع مکالمه خوب نبود چون محض رضای فاک تهیونگ کلا سه دفعه به این بار اومده بود جونگکوک هنوز داشت فکر میکرد که این مردی که خودشو تهیونگ معرفی کرده بود رو کجا دیده و اصلا نمیتونست بیاد بیاره و متوجه سوال پسر بزرگتر نشد تهیونگ به پسر کوچکتر که انگار سخت مشغول فک کردن بود و به یه نقطه ثابت خیره شده بود نگا کرد و بشکنی جلوی چشماش زد که باعث شد جونگکوک تو جاش بپره _کجایی تو؟داری به چی فکر میکنی؟ تهیونگ یه ذره به حرفی که زده بود فک کرد و با خودش گفت به تو چه ربطی داره که طرف به چی فک میکنه شاید نخواد تو بدونی:| جونگکوک متعجب چند بار پلک زد و یهو جرقه ای در ذهنش زده شد درسته اون تهیونگ رو توی بیمارستانی که دوروز پیش داخلش بود و بدترین خبر عمرش رو اونجا شنیده بود دیده البته مطمئن بود که تهیونگ اونو یادش نیس چون اونا فقط یه ارتباط چشمی کوتاه توی راهروی بیمارستان داشتن.
پایان پارت3
#Spark_of_Hope
#Fan_Fiction
به باریستا نگاهی انداخت و بهش اشاره داد که بیاد پیشش _چی میخورید؟ جونگکوک نگاهی به لباسای نازک و کوتاه باریستای دختر کرد و سری از روی تاسف تکون داد هیچوقت به دخترا گرایش نداشت!!!! +یه شات ویسکی لطفا! دختر اوکیی زیر لب گفت و رفت تا سفارش جونگکوک رو آماده کنه یه پیک جلوش گذاشت و مقداری ویسکی داخلش ریخت جونگکوک یه نفس تمام محتویات پیک رو خورد و از تلخیش سوزشی رو در گلوش حس کرد. یه شات دیگه سفارش داد و اینبار هم یه نفس همشو سرکشید یکم احساس سردرد و سرگیجه کرد. میدونست که با دوتا پیک مست نمیشه ولی نخواست زیاده روی کنه و دیگه چیزی سفارش نداد و شروع کرد دید زدن اطراف به مردمی که بدون داشتن دغدغه ای تو زندگیشون و بدون داشتن هیچ مریضی کوفتیی تو زندگیشون اومده بودن اینجا و با بی خیالی تمام میرقصیدن نگاه جونگکوک روی مردی که درحال صحبت با تلفنش بود ثابت موند قیافش آشنا بود مطمئن بود قبلا اون مرد رو دیده سرش رو کمی به سمت چپ خم کرد با دقت چهره مرد رو نگا کرد موهای مشکی رنگ و بلند مرد روی پیشونیش ریخته بودن و چشمهای کشیده و مشکی و دماغ استخونی و لبهای باریک صورتی رنگش.....
مرد که انگار سنگینی نگاه کسی رو حس کرده باشه به اطراف نگاه کرد و پسری با چشمهای آبی رو دید که داشت با دقت بهش نگا میکرد.تلفنش رو قطع کرد و با حالت سوالیی به پسر خوشگل اما عجیب رنگ پریده رو بروش خیره شد جونگکوک تازه متوجه شد که اون مرد آشنا داره نگاش میکنه و از خیره شدن به مرد دست برداشت و با خجالت آشکاری سرشو طرف دیگه چرخوند تهیونگ به کیوتی پسر چشم آبی لبخند زد و بلند شد و به سمت پسر رفت جونگکوک متوجه شد که تهیونگ داره به طرفش میاد و همین با عث بیشتر شدن خجالتش شد و خودش رو لعنت کرد بخواطر خیره شدن به اون مرد جذاب آشنا تهیونگ روی صندلی کناری پسر چشم رنگی نشست و دو تا ویسکی اسکاتلندی سفارش داد وقتی سفارش هاش حاضر شد یکی از پیک هارو به سمت جونگکوک گرفت پسر کوچکتر بخواطر این کار تهیونگ تعجب کرد و با چشمهای درشت شده به تهیونگ که یه نفس پیکش رو سر کشید نگا کرد _این..برای منه؟ تهیونگ با شنیدن شدای اون پسر چشم آبی برگشت و بهش نگاه کرد +اوهوم جونگکوکم که از خدا خواسته یه نفس پیک رو سر کشید و چشمهاشو بخواطر مزه الکل بست _اسمت چیه چش آبی؟ جونگکوک تاحالا از طرف هیچکس اینجوری خطاب نشده بود +اممم جونگکوک با صدای آرومی گفت
_منم تهیونگم .تاحالا اینجا ندیدمت اولین باره میای؟ خب این سوال یه جورایی برای شروع مکالمه خوب نبود چون محض رضای فاک تهیونگ کلا سه دفعه به این بار اومده بود جونگکوک هنوز داشت فکر میکرد که این مردی که خودشو تهیونگ معرفی کرده بود رو کجا دیده و اصلا نمیتونست بیاد بیاره و متوجه سوال پسر بزرگتر نشد تهیونگ به پسر کوچکتر که انگار سخت مشغول فک کردن بود و به یه نقطه ثابت خیره شده بود نگا کرد و بشکنی جلوی چشماش زد که باعث شد جونگکوک تو جاش بپره _کجایی تو؟داری به چی فکر میکنی؟ تهیونگ یه ذره به حرفی که زده بود فک کرد و با خودش گفت به تو چه ربطی داره که طرف به چی فک میکنه شاید نخواد تو بدونی:| جونگکوک متعجب چند بار پلک زد و یهو جرقه ای در ذهنش زده شد درسته اون تهیونگ رو توی بیمارستانی که دوروز پیش داخلش بود و بدترین خبر عمرش رو اونجا شنیده بود دیده البته مطمئن بود که تهیونگ اونو یادش نیس چون اونا فقط یه ارتباط چشمی کوتاه توی راهروی بیمارستان داشتن.
پایان پارت3
#Spark_of_Hope
#Fan_Fiction
۲۲.۸k
۳۱ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.