فیک جونگ کوک«زندگی پیچیده ی من» p33
**دو روز بعد**
*از زبان هایون*
همه چیو به بچه ها توضیح دادیم و همه قراره بریم خونه ی هه سو و هان... خیلی استرس داشتم اما جونگ کوک آرومم میکرد.. آماده شده بودم که جونگ کوک اومد داخل
جونگ کوک: اوه اوه.. ملکه ی زندگی من!!
هایون:«باخنده» ملکه؟! مطمئنی!؟
اومد بغلم کرد و سرمو گذاشت رو سینش
جونگ کوک: آره مطمئنم!!
تو خلوت خودمون بودیم که یهو یکی در زد
یونا: دوتا مرغ عشق بیاین بیرون!!!
خندیدیم و جونگ کوک دستمو گرفت
جونگ کوک: خودم حواسم بهت هست ملکه ی زندگیم!!
و باهم رفتیم پایین و همه سوار ماشین شدیم و رسیدیم به عمارت... خیلی بزرگ بود و طبق گفته های هه سو اونا سئول زندگی میکنن و زمان های خاصی میان اینجا!!
پیاده شدم که هه سو اومد تو بغلم
هه سو: اونی..خوش اومدی!!
و بعدش باهم رفتیم تو خونه... اول خیلی استرس داشتم اما وقتی وارد شدم.. با یه خانم و یه اقا و یه پسر دیگه مواجه شدم.. اون خانم... امکان نداشت.. مامانم بود؟!
با دیدن من شکه شد و بلند شد و زد زیر گریه
سان یونگ:.. هق..هایون من.. هق
هایون:.......
سان یونگ: هایونم... دخترم... هق
و اومد بغلم... منم زدم زیر گریه و دهن باز کردم
هایون: مامان.. هق.. مامان!!!
از تو بغلم در اومد و صورتمو نوازش کر.. با چشمای اشکیش گفت: چقدر بزرگ شدی!!
یهو اون آقا بلند شد و اومد سمتم
سوک: امکان نداره... هایون.. دخترم
اون خود بابام بود!! فقط یه ذره قیافش عوض شده بود
هایون: بابا.. هق
بغلم کرد.. حالا دیگه خانوادمو پیدا کردم.. بعد از چندین سال.. اون پسرت بلند شد و اومد سمتم
هیون: شاید منو یادت نیاد هایون اما من تورو خوب یادمه
اون همون پسری بود که اونبار تو فروشگاه بهش خوردم!!
هیون: من برادر بزرگتم که ترک کردم خونه رو.. اخرین بار یک سالت بود که دیدمت.. چقدر بزرگ شدی.. یودونگسانگم!!
ناخودآگاه رفتم بغلش.. من اونو به یاد نداشتم اما همین کلمه به من فهموند که ما همخونیم
برگشتم دیدم کوک با تعجب داره نگاه مامانم میکنه
هایون: چیزی شده جونگ کوک!؟؟
جونگ کوک: امکان نداره.. عمه.. سان یونگ!؟!؟؟
سان یونگ: تـ..تو... جونگ کوک.. خودتی؟!
هایون: اینجا چخبره؟!
جونگ کوک: مامانت عمه ی منه... جئون سان یونگ!!
سان یونگ: جونگ کوک.. فدات شم من... هق.جونگ وون.. جونگ وون.. هق
جونگ کوک: آره عمه... اون مرده!!
*از زبان هایون*
همه چیو به بچه ها توضیح دادیم و همه قراره بریم خونه ی هه سو و هان... خیلی استرس داشتم اما جونگ کوک آرومم میکرد.. آماده شده بودم که جونگ کوک اومد داخل
جونگ کوک: اوه اوه.. ملکه ی زندگی من!!
هایون:«باخنده» ملکه؟! مطمئنی!؟
اومد بغلم کرد و سرمو گذاشت رو سینش
جونگ کوک: آره مطمئنم!!
تو خلوت خودمون بودیم که یهو یکی در زد
یونا: دوتا مرغ عشق بیاین بیرون!!!
خندیدیم و جونگ کوک دستمو گرفت
جونگ کوک: خودم حواسم بهت هست ملکه ی زندگیم!!
و باهم رفتیم پایین و همه سوار ماشین شدیم و رسیدیم به عمارت... خیلی بزرگ بود و طبق گفته های هه سو اونا سئول زندگی میکنن و زمان های خاصی میان اینجا!!
پیاده شدم که هه سو اومد تو بغلم
هه سو: اونی..خوش اومدی!!
و بعدش باهم رفتیم تو خونه... اول خیلی استرس داشتم اما وقتی وارد شدم.. با یه خانم و یه اقا و یه پسر دیگه مواجه شدم.. اون خانم... امکان نداشت.. مامانم بود؟!
با دیدن من شکه شد و بلند شد و زد زیر گریه
سان یونگ:.. هق..هایون من.. هق
هایون:.......
سان یونگ: هایونم... دخترم... هق
و اومد بغلم... منم زدم زیر گریه و دهن باز کردم
هایون: مامان.. هق.. مامان!!!
از تو بغلم در اومد و صورتمو نوازش کر.. با چشمای اشکیش گفت: چقدر بزرگ شدی!!
یهو اون آقا بلند شد و اومد سمتم
سوک: امکان نداره... هایون.. دخترم
اون خود بابام بود!! فقط یه ذره قیافش عوض شده بود
هایون: بابا.. هق
بغلم کرد.. حالا دیگه خانوادمو پیدا کردم.. بعد از چندین سال.. اون پسرت بلند شد و اومد سمتم
هیون: شاید منو یادت نیاد هایون اما من تورو خوب یادمه
اون همون پسری بود که اونبار تو فروشگاه بهش خوردم!!
هیون: من برادر بزرگتم که ترک کردم خونه رو.. اخرین بار یک سالت بود که دیدمت.. چقدر بزرگ شدی.. یودونگسانگم!!
ناخودآگاه رفتم بغلش.. من اونو به یاد نداشتم اما همین کلمه به من فهموند که ما همخونیم
برگشتم دیدم کوک با تعجب داره نگاه مامانم میکنه
هایون: چیزی شده جونگ کوک!؟؟
جونگ کوک: امکان نداره.. عمه.. سان یونگ!؟!؟؟
سان یونگ: تـ..تو... جونگ کوک.. خودتی؟!
هایون: اینجا چخبره؟!
جونگ کوک: مامانت عمه ی منه... جئون سان یونگ!!
سان یونگ: جونگ کوک.. فدات شم من... هق.جونگ وون.. جونگ وون.. هق
جونگ کوک: آره عمه... اون مرده!!
۱۶.۱k
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.