parallel universe•2
ات همینجوری غرق در گریه کردن بود. همه ی راه ها رو امتحان کرده بود ولی هیچ راه خروجی نداشت حتی هیچ راه ارتباطی ای با کسی نداشت. داشت دیوونه میشد. مگه زندگی یه فیلم سینماییِ که همینجوری الکی الکی تو یه پاساژ گیر کنه.؟! سرش رو به پایین بود و داشت گریه میکرد که متوجه شد یه سایه افتاده روش.
سرش رو آورد بالا و با یه پسر خیلی جذاب و کیوت مواجه شد.
پسر با تعجب به ات خیره بود که یهو ات داد بلندی زد و گفت :خدایاااا شکرتتتتت بالاخره یه آدممممم نجات پیدا کردممممم(داد خوشحالی)
پسر : دیوونه ای چیزی هستی؟
ات : آقا ببخشید میشه از تلفنتون استفاده کنم؟ راه خروج از کدوم طرفه؟
پسر : آها... خبر بدی برات دارم دختر کوچولو. من گوشی ندارم و اینجا هیچ راه خروجی نداره (تاسف)
ات : یعنی چی؟ مگه میشه؟ (شکه)
پسر : خب بزار برات روشن کنم. اینجا دنیای تو نیست بچه. تو الان تو دنیای موازی ای خب؟. خیلی شانس آوردی که تا حالا زنده موندی
ات : یاااا تو دیوونه ای چیزی هستی؟ (خندیدن)
پسر : میخوای باور نکن. حتما میام سر قبرت (دستش رو گذاشت رو شونه ات و بعد به راه افتاد)
ات : یاااا معذرت میخوام لطفا کمکم کن
پسر : هومممم... بعید میدونم کمکی از دستم بربیاد
ولی چون خیلی کوچولویی... دنبالم بیا.
ات : یاااا من 25 سالمه. کجام کوچولو عه؟
پسر : خیلی خب خیلی بزرگی (سعی داره نخنده)
ات: اصلا خودت چند سالته جوجه؟ اسمت چیه؟
پسر : جوجه؟ (پوزخند) اسمم جونگکوکِ. جئون جونگکوک. میخوای سنم رو بدونی؟
ات:آره
جونگکوک : من 125 سالمه
ات : بعد میگه من دیوونه نیستم (تعجب)
جونگکوک : مثل اینکه یادت رفته بهت چی گفتم. ببین بچه جون اگه رئیس اینجا بفهمه یه انسان اومده اینجا به محض دیدنت میکشتت. پس به نفعته بهم گوش کنی. اگر هم بکشتت نه تو دیگه دوستات رو میبینی نه اونا خبر دار میشن که مردی. جوری که انگار از همون اول وجود نداشتی.
ات : (شکه و بغض کرده) ولی من نمیخوام اینجا بمونم.
جونگکوک : هومممم... شبی که ماه کامل شد میتونی بری. تا اونموقع ازت مراقبت میکنم.
ات : واقعا؟ (خوشحال)
جونگکوک : آره
ات:ولی چرا باید همچین لطف بزرگی به من بکنی؟ چی گیر خودت میاد؟
جونگکوک : اونش دیگه به خودم مربوطه.
ات:پیرمرد بد اخلاق (زیر لب -)
جونگکوک : شنیدم. بهتره تا وقتی که اینجایی با ادب باشی. حواستو جمع کن. من حوصله بچه بزرگ کردن ندارم (جدی)
ات: معذرت میخوام
ات مثل یه جوجه راه افتاده بود پشت جونگکوک. جونگکوک هر چند لحظه یه بار به ات نگاه میکرد و از کیوتیش خندش میگرفت.
...
سرش رو آورد بالا و با یه پسر خیلی جذاب و کیوت مواجه شد.
پسر با تعجب به ات خیره بود که یهو ات داد بلندی زد و گفت :خدایاااا شکرتتتتت بالاخره یه آدممممم نجات پیدا کردممممم(داد خوشحالی)
پسر : دیوونه ای چیزی هستی؟
ات : آقا ببخشید میشه از تلفنتون استفاده کنم؟ راه خروج از کدوم طرفه؟
پسر : آها... خبر بدی برات دارم دختر کوچولو. من گوشی ندارم و اینجا هیچ راه خروجی نداره (تاسف)
ات : یعنی چی؟ مگه میشه؟ (شکه)
پسر : خب بزار برات روشن کنم. اینجا دنیای تو نیست بچه. تو الان تو دنیای موازی ای خب؟. خیلی شانس آوردی که تا حالا زنده موندی
ات : یاااا تو دیوونه ای چیزی هستی؟ (خندیدن)
پسر : میخوای باور نکن. حتما میام سر قبرت (دستش رو گذاشت رو شونه ات و بعد به راه افتاد)
ات : یاااا معذرت میخوام لطفا کمکم کن
پسر : هومممم... بعید میدونم کمکی از دستم بربیاد
ولی چون خیلی کوچولویی... دنبالم بیا.
ات : یاااا من 25 سالمه. کجام کوچولو عه؟
پسر : خیلی خب خیلی بزرگی (سعی داره نخنده)
ات: اصلا خودت چند سالته جوجه؟ اسمت چیه؟
پسر : جوجه؟ (پوزخند) اسمم جونگکوکِ. جئون جونگکوک. میخوای سنم رو بدونی؟
ات:آره
جونگکوک : من 125 سالمه
ات : بعد میگه من دیوونه نیستم (تعجب)
جونگکوک : مثل اینکه یادت رفته بهت چی گفتم. ببین بچه جون اگه رئیس اینجا بفهمه یه انسان اومده اینجا به محض دیدنت میکشتت. پس به نفعته بهم گوش کنی. اگر هم بکشتت نه تو دیگه دوستات رو میبینی نه اونا خبر دار میشن که مردی. جوری که انگار از همون اول وجود نداشتی.
ات : (شکه و بغض کرده) ولی من نمیخوام اینجا بمونم.
جونگکوک : هومممم... شبی که ماه کامل شد میتونی بری. تا اونموقع ازت مراقبت میکنم.
ات : واقعا؟ (خوشحال)
جونگکوک : آره
ات:ولی چرا باید همچین لطف بزرگی به من بکنی؟ چی گیر خودت میاد؟
جونگکوک : اونش دیگه به خودم مربوطه.
ات:پیرمرد بد اخلاق (زیر لب -)
جونگکوک : شنیدم. بهتره تا وقتی که اینجایی با ادب باشی. حواستو جمع کن. من حوصله بچه بزرگ کردن ندارم (جدی)
ات: معذرت میخوام
ات مثل یه جوجه راه افتاده بود پشت جونگکوک. جونگکوک هر چند لحظه یه بار به ات نگاه میکرد و از کیوتیش خندش میگرفت.
...
۳.۴k
۱۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.