قصه ی چشمهات که خونه ام و خراب کرد...قلبم و ویران کرد...چ
قصه ی چشمهات که خونه ام و خراب کرد...قلبم و ویران کرد...چشمام و کور کرد...قصه ی لبهات قرار بود با من چیکار کنه؟...لبهایی که اون شب بعد از مدتها فریاد میزدن...عشق رو فریاد میزدن، درد رو فریاد میزدن، ولی بیشتر از هر چیزی اون لبها تمنا بود، امید بود، امیدی که فریاد میزد بمون
تو با این لبها به من فرصت جنگیدن دادی...و من باید از این جنگ سربلند بیرون میومدم
•دزیره•
تو با این لبها به من فرصت جنگیدن دادی...و من باید از این جنگ سربلند بیرون میومدم
•دزیره•
۶۷.۱k
۰۴ بهمن ۱۴۰۰