بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه ...
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه ...
نه هرگز!
بی تو حتی شب من ماه ندارد
پایِ سست و تنِ فرسوده ام آخِر که به آن کوچه دگر راه ندارد
بی تو یک شب منِ تنها هوسِ کویِ تو کردم
هوسِ مویِ تو و بویِ تو و رویِ تو کردم
سرِ سجاده ی خود تا به سحرگاه نشستم
بند از پای گسستم چشم ها بستم و در خویش شکستم
گله کردم ز نگاهت وان دو چشمانِ سیاهت بوسه ی گاه به گاهت
گله کردم گله کردم به خدایت!
بی تو شب ماه ندارد ابر هم گاه ندارد به سحر راه ندارد در بساط آه ندارد
دلِ سنگی که تو داری به خدا شاه ندارد!
دوش گفتم به خدایت که شب و روز ندارم
که ز دستت نفسم حبس در این سینه و مبهوت نگاه و همه جانم نگرانت
نه هرگز!
بی تو حتی شب من ماه ندارد
پایِ سست و تنِ فرسوده ام آخِر که به آن کوچه دگر راه ندارد
بی تو یک شب منِ تنها هوسِ کویِ تو کردم
هوسِ مویِ تو و بویِ تو و رویِ تو کردم
سرِ سجاده ی خود تا به سحرگاه نشستم
بند از پای گسستم چشم ها بستم و در خویش شکستم
گله کردم ز نگاهت وان دو چشمانِ سیاهت بوسه ی گاه به گاهت
گله کردم گله کردم به خدایت!
بی تو شب ماه ندارد ابر هم گاه ندارد به سحر راه ندارد در بساط آه ندارد
دلِ سنگی که تو داری به خدا شاه ندارد!
دوش گفتم به خدایت که شب و روز ندارم
که ز دستت نفسم حبس در این سینه و مبهوت نگاه و همه جانم نگرانت
۱.۷k
۰۴ آبان ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.