عاشق خسته ( پارت 29)
یونا :
وقتی رفتیم مزون ، جیمین بهشون میگفت گرون ترین لباسارو بیارن ... انگار نه انگار اون لباس فقط بره یه شبه
تو عمرم پسر به این سخت پسندی ندیده بودم..... حداقل ده تا لباس عروس امتحان کردم هیچکدومشونو دوس نداشت، دیگه داشتم کلافه میشدم، لباسا تنمو میخاروندن داشتم میمردم، آخرین لباسو پوشیدم به امید اینکه دوس داشته باشه
جیمین : اینم بهت نمیاد
یونا : به من میاد، تو بد سلیقه ای
جیمین : همرو پوشیدی؟
یونا : آره دیگه بابا بسه
صاحب مزون : اگر لباسارو دوس ندارید میتونم به خیاطمون بگم چیزی که دوس دارید و بدوزه
جیمین : نه... عروسیمون آخر هفتس، وقت نمیشه
یونا : من از اون خوشم میاد جیمین
صاحب مزون : اونو یادم رفت براتون بیارم، یه لحظه صب کنید
جیمین :
یونا با همه ی لباسا قشنگ شده بود ولی فقط برای اینکه اذیتش کنم میگفتم هیچکدوم بهش نمیاد... لباسی که خودش دوس داشت و پوشید.... میتونم بگم یه فرشته اومده بود روی زمین، فقط بالش کم بود
یونا : این خوبه؟
جیمین : بد نیست
یونا : پوففف
جیمین : همینو میخریم
یونا : باشه
لباسو گرفتن و بعدش به تالار و آرایشگاه رفتن و بعد همه ی کاراشونو انجام دادن
یونا : گشنمه
جیمین : الان میریم خونه
یونا : خیلی آدم گدایی هستی، این همه پول خرج کردی بره یه شب ولی بره الان چیزی برام نمیخری
جیمین : مگه من خدمتکارتم
یونا : باشه بابا
جیمین : اههه... چی میخوری
یونا : نمیخوام اصن
جیمین : یه بار میگم یونا
یونا : کیمچی و دوکبوکی
جیمین : چقد کم خرجی دختر
یونا : بیا.... حیف نیست قدر منو ندونی؟
جیمین : چرا واقعا
هرجا مغازشو دیدی بهم بگو وایسم
یونا : اینجا همش رستورانای شیکه ، برو جایی که میگم
رسیدیم به جایی که یونا میگفت، رفتم براش چیزایی که میخواست و گرفتم و خورد
خیلی خوردنش باحال بود، جوری که میخواستی خودشو بخوری، از کیوتیش خندم گرفت
یونا : تو نمیخوری؟
جیمین : من به این غذاها عادت ندارم
یونا : آهان
بریم خونه؟
جیمین : آره، خسته شدم
..........
وقتی رفتیم مزون ، جیمین بهشون میگفت گرون ترین لباسارو بیارن ... انگار نه انگار اون لباس فقط بره یه شبه
تو عمرم پسر به این سخت پسندی ندیده بودم..... حداقل ده تا لباس عروس امتحان کردم هیچکدومشونو دوس نداشت، دیگه داشتم کلافه میشدم، لباسا تنمو میخاروندن داشتم میمردم، آخرین لباسو پوشیدم به امید اینکه دوس داشته باشه
جیمین : اینم بهت نمیاد
یونا : به من میاد، تو بد سلیقه ای
جیمین : همرو پوشیدی؟
یونا : آره دیگه بابا بسه
صاحب مزون : اگر لباسارو دوس ندارید میتونم به خیاطمون بگم چیزی که دوس دارید و بدوزه
جیمین : نه... عروسیمون آخر هفتس، وقت نمیشه
یونا : من از اون خوشم میاد جیمین
صاحب مزون : اونو یادم رفت براتون بیارم، یه لحظه صب کنید
جیمین :
یونا با همه ی لباسا قشنگ شده بود ولی فقط برای اینکه اذیتش کنم میگفتم هیچکدوم بهش نمیاد... لباسی که خودش دوس داشت و پوشید.... میتونم بگم یه فرشته اومده بود روی زمین، فقط بالش کم بود
یونا : این خوبه؟
جیمین : بد نیست
یونا : پوففف
جیمین : همینو میخریم
یونا : باشه
لباسو گرفتن و بعدش به تالار و آرایشگاه رفتن و بعد همه ی کاراشونو انجام دادن
یونا : گشنمه
جیمین : الان میریم خونه
یونا : خیلی آدم گدایی هستی، این همه پول خرج کردی بره یه شب ولی بره الان چیزی برام نمیخری
جیمین : مگه من خدمتکارتم
یونا : باشه بابا
جیمین : اههه... چی میخوری
یونا : نمیخوام اصن
جیمین : یه بار میگم یونا
یونا : کیمچی و دوکبوکی
جیمین : چقد کم خرجی دختر
یونا : بیا.... حیف نیست قدر منو ندونی؟
جیمین : چرا واقعا
هرجا مغازشو دیدی بهم بگو وایسم
یونا : اینجا همش رستورانای شیکه ، برو جایی که میگم
رسیدیم به جایی که یونا میگفت، رفتم براش چیزایی که میخواست و گرفتم و خورد
خیلی خوردنش باحال بود، جوری که میخواستی خودشو بخوری، از کیوتیش خندم گرفت
یونا : تو نمیخوری؟
جیمین : من به این غذاها عادت ندارم
یونا : آهان
بریم خونه؟
جیمین : آره، خسته شدم
..........
۱۶.۱k
۲۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.