چه اتفاقی افتاد
چه اتفاقی افتاد
𝕻𝖆𝖗𝖙_12
ا/ت: آم. باشه.
ویو ا/ت
احساس میکرد سونگ کانگ داره باهام صمیمی میشه.
تو این فکرا بودم که یهو گفت.
سونگ کانگ: بپر پایین.
ا/ت: امدم.
رفتیم داخل. رستوران سفارش دادیم.
و کلی حرف زدیم.
احساس میکردم دارم کم کم باهاش صمیمی میشم.
کلی باهم خندیدیم و از هم خداحافظی کردیم.
ویو سونگ کانگ
از ا/ت خداحافظی کردم.
چه دختر زرنگ بانمکی بود. احساس میکنم دارم باهاش صمیمی میشم.
ویو ا/ت
رفتم خونه
بابام هنوز نیومده بود.
رفتم ی دوش گرفتم. و جلو اینه داشتم برای خودم اهنگ میخوندم که یهو
یادم امد تهیونگ مرده.(خدا نکنهه)
و دوباره بقضم گرفت.
لباسم رو پوشیدم. موهام رو سشوار کردم رفتم خوابیدم.
صبح بیدار شدم.
ی تیپ مشکی زدم و رفتم دانشگاه.
امروز یکم زود رفتم. برای همین روی نیمکت داشگاه برای خودم نشسته بودم.
که یهوم سونگ کانگ امد.
سونگ کانگ: سلام.
ا/ت: سلام. خوبی!
سونگ کانگ: اره. ممنون.
ا/ت: چی شده انقدر زود امدی؟
سونگ کانگ: نمیدونم امروز زود امدم.
ا/ت: اها.
ویو ا/ت برای ۲ سال بعد.
سلام من کیم ا/ت هستم. الان 21 سالمه و پدرم باز نشسته شده و من شانشینش شدم. من ۲ ساله با سونگ کانگ دوستم و میشع گفت تنها رفیق صمیمیمه.
امروز بد ترین روز زندگیم بود. روز مرگ تهیونگ. صبح بی حال بلند شدم. و ی شلوار مشکی رسمی ی بلوز سفید رسمی پوشیدم رفتم سمت شرکت.
ویو سونگ کانگ.
سلام من سونگ کانگم الان 22 سالمه و این دو ساله با ا/ت دوستم و تنها دوست صمیمه.
امروز تقریبا ساعت های ۹ صبح بود که یهو یکی بهم زنگ زد.
سونگ کانگ: الو.
دکتر: اقای سونگ کانگ ی خبر خیلی خوب براتون دارم. اقای کیم بهوش امدن.
سونگ کانگ: چ. چ. چی؟!(با خوشحال ذوق سگی)
دکتر الان بهوش امدن.
سونگ کانگ: ا. الان میام اونجا.
سریع رفتم سوار ماشینم شدم. و رفتم پیش تهیونگ. خیلی خوشحال بودم. انگار همه ی دنیا رو بهم داده بودن.
𝕻𝖆𝖗𝖙_12
ا/ت: آم. باشه.
ویو ا/ت
احساس میکرد سونگ کانگ داره باهام صمیمی میشه.
تو این فکرا بودم که یهو گفت.
سونگ کانگ: بپر پایین.
ا/ت: امدم.
رفتیم داخل. رستوران سفارش دادیم.
و کلی حرف زدیم.
احساس میکردم دارم کم کم باهاش صمیمی میشم.
کلی باهم خندیدیم و از هم خداحافظی کردیم.
ویو سونگ کانگ
از ا/ت خداحافظی کردم.
چه دختر زرنگ بانمکی بود. احساس میکنم دارم باهاش صمیمی میشم.
ویو ا/ت
رفتم خونه
بابام هنوز نیومده بود.
رفتم ی دوش گرفتم. و جلو اینه داشتم برای خودم اهنگ میخوندم که یهو
یادم امد تهیونگ مرده.(خدا نکنهه)
و دوباره بقضم گرفت.
لباسم رو پوشیدم. موهام رو سشوار کردم رفتم خوابیدم.
صبح بیدار شدم.
ی تیپ مشکی زدم و رفتم دانشگاه.
امروز یکم زود رفتم. برای همین روی نیمکت داشگاه برای خودم نشسته بودم.
که یهوم سونگ کانگ امد.
سونگ کانگ: سلام.
ا/ت: سلام. خوبی!
سونگ کانگ: اره. ممنون.
ا/ت: چی شده انقدر زود امدی؟
سونگ کانگ: نمیدونم امروز زود امدم.
ا/ت: اها.
ویو ا/ت برای ۲ سال بعد.
سلام من کیم ا/ت هستم. الان 21 سالمه و پدرم باز نشسته شده و من شانشینش شدم. من ۲ ساله با سونگ کانگ دوستم و میشع گفت تنها رفیق صمیمیمه.
امروز بد ترین روز زندگیم بود. روز مرگ تهیونگ. صبح بی حال بلند شدم. و ی شلوار مشکی رسمی ی بلوز سفید رسمی پوشیدم رفتم سمت شرکت.
ویو سونگ کانگ.
سلام من سونگ کانگم الان 22 سالمه و این دو ساله با ا/ت دوستم و تنها دوست صمیمه.
امروز تقریبا ساعت های ۹ صبح بود که یهو یکی بهم زنگ زد.
سونگ کانگ: الو.
دکتر: اقای سونگ کانگ ی خبر خیلی خوب براتون دارم. اقای کیم بهوش امدن.
سونگ کانگ: چ. چ. چی؟!(با خوشحال ذوق سگی)
دکتر الان بهوش امدن.
سونگ کانگ: ا. الان میام اونجا.
سریع رفتم سوار ماشینم شدم. و رفتم پیش تهیونگ. خیلی خوشحال بودم. انگار همه ی دنیا رو بهم داده بودن.
۱.۹k
۰۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.