فیک جیمین ( زندگی من) پارت 7
از زبان ا/ت :
فردا صبح خیلی سر حال بودم. از رو تختم بلند شدم. دست و صورتمو شستم. و رفتم اتاقم حاضر شم.
لباس دکمه دار مشکیم رو پوشیدم شلوارم جینمو پام کردم.
یه رژ صورتی روشن هم زدم.
بعد رفتم طبقه پایین بدوبدو سمت در. مامانم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت : دخترم بیا صبحانه بخور چرا انقدر با عجله؟!!
من گفتم : مامان جونم دیرم میشه. بعد یه بوس هوایی براش فرستادم. ( دخمل خوبیم دیگ😅)
امروز لانا با تهیونگ اومدن دنبالم ( زن و شوهرن دیگ😅)
منم ازشون تشکر کردم و سری خودمونو رسوندیم شرکت.
(نیم ساعت بعد)
نشسته بودم با لب تاپ کار میکردم که تلفن روی میرم زنگ خورد . برداشتم جیمین بود گفت : برای من و تهیونگ یه قهوه میاری.؟
منم با مهربونی گفتم : چرا که نه.
بدو بدو رفتم دوتا قهوه رو اماده کردم به سمت اتاق جیمین .
اونجا نبودن حدس زدم اتاق تهیونگه رفتم در تا نیمه باز بود. جیمین داشت حرف میزنه. نخواستم وست حرفش برم پس وایستادم.
(میشه گفت فالگوش واستادم)
شنیدم جیمین میگفت : دو سه روز با هم بودیم. تحملشم کردم دیگه باید بره.
( با من بود یعنی این دو سه روزی که باهم بودیم براش هیچی نبود 😭)
تهیونگ گفت : می خوای چیکار کنی؟
جیمین گفت : اخراجش میکنم....
منم ناراحت شدم و بدو بدو رفتم قهوه هارو روی یکی از مزایای کافه شرکت و بدو بدو رفتم سمت دست شویی. از ته دل گریه کردم جوری که تمام ارایشم داغون شد . یکم که حالم بهتر شد رفتم اتاق کارم لوازم ارایشمو برداشتم و توی دستشویی شرکت خودمو ارایش کردم.
بعد دو سه دقیقه رفتم که برای خودم قهوه درست کنم که یکم سر حال شم ( جیمین روزمو خراب کرد 😭)
داشتم قهوه درست می مردم که جیمین اومد بغلم.
بهم گفت : چرا قهوه منو تهیونگ رو نیوردی چیزی شده بود. ؟
داشت گریم می گرفت برای همین جلوی گریم رو نگرفتم توی چشاش نگاه کردم و با گریه گفتم : ازم خسته شدیم. اره پس چی می خوای اخراجم کنی برم تمام اون روزا برات هیچی نبود؟! ( با داد)
جیمین با لکنت گفت : چ..... چ... چی؟
با بغل مشت هی میزدم تو سینش و می گفتم : اره اون همه حرف الکی بود. ازم خسته شدیم؟
از زبان جیمین :
نمیدونستم چی میگه لبخندیکه روی لبام بود محو شد. وقتی اونجوری با مشت منو میزد و گریه می کرد.... خوشی تو خودم نمیدیدم. لحظه ای که گریه میکرد احساس می کردم دارن به قلبم خنجر میزدن.
از زبان ا/ ت :
دیگه خودمو خالی کردم ولی..... اروم دسته شو گذاشتم رو سرم و یه سینش چسبوند یه دستشم گذاشت رو کمرم.
شل شده بودم نتونستم حولش بدم دست بهم نزنه دیگه اروم شدم اروم دستمو گرفت برد توی اتاقش.
از زبان جیمین :
فکر کنم حرفای منو تهیونگ رو شدیده. باید اصل داستانو بهم بگم .
بردم توی اتاقم روی صندلی نشوندمش اروم خم شدم جلوی صورتش. قمو تو چشاش میدیدم.
گفتم : یه کارمند توی شرکت هست که دو سه روزی اینجا بود. از اون خسته شده بودم.
اون می خواستم اخراج کنم.
به خاطر اینکه خیلی اضافه حقوق می کرد منم زورم میومد اون پولو بهش بدم.
از زبان ا/ت :
باورم نمیشد. اون اینارو با یه لحن ناراحت و ارومی بهم گفت. ازین که اینهمه بدی بهم گفتم ناراحت و پشیمون بودم.
گفتم : ب... ب... ببخشید. من اشتباه متوجه شدم.
سرم پایین بود دستشو گذاشت رو چونم و سرمو بلند کرد تو چشام نگاه کرد منم خیره شدم بهش
پیشونیمو بوسید و گفت : اشکال نداره اگه منم جای تو بودم این حرفارو میشنیدم به خودم میگرفتم. بهم یه لبخند زد و من بلند شدم برم رفتم دم در که دستمو کشیدم سمت خودم و بغلم کرد.
۰۰۰۰۰۰
فردا صبح خیلی سر حال بودم. از رو تختم بلند شدم. دست و صورتمو شستم. و رفتم اتاقم حاضر شم.
لباس دکمه دار مشکیم رو پوشیدم شلوارم جینمو پام کردم.
یه رژ صورتی روشن هم زدم.
بعد رفتم طبقه پایین بدوبدو سمت در. مامانم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت : دخترم بیا صبحانه بخور چرا انقدر با عجله؟!!
من گفتم : مامان جونم دیرم میشه. بعد یه بوس هوایی براش فرستادم. ( دخمل خوبیم دیگ😅)
امروز لانا با تهیونگ اومدن دنبالم ( زن و شوهرن دیگ😅)
منم ازشون تشکر کردم و سری خودمونو رسوندیم شرکت.
(نیم ساعت بعد)
نشسته بودم با لب تاپ کار میکردم که تلفن روی میرم زنگ خورد . برداشتم جیمین بود گفت : برای من و تهیونگ یه قهوه میاری.؟
منم با مهربونی گفتم : چرا که نه.
بدو بدو رفتم دوتا قهوه رو اماده کردم به سمت اتاق جیمین .
اونجا نبودن حدس زدم اتاق تهیونگه رفتم در تا نیمه باز بود. جیمین داشت حرف میزنه. نخواستم وست حرفش برم پس وایستادم.
(میشه گفت فالگوش واستادم)
شنیدم جیمین میگفت : دو سه روز با هم بودیم. تحملشم کردم دیگه باید بره.
( با من بود یعنی این دو سه روزی که باهم بودیم براش هیچی نبود 😭)
تهیونگ گفت : می خوای چیکار کنی؟
جیمین گفت : اخراجش میکنم....
منم ناراحت شدم و بدو بدو رفتم قهوه هارو روی یکی از مزایای کافه شرکت و بدو بدو رفتم سمت دست شویی. از ته دل گریه کردم جوری که تمام ارایشم داغون شد . یکم که حالم بهتر شد رفتم اتاق کارم لوازم ارایشمو برداشتم و توی دستشویی شرکت خودمو ارایش کردم.
بعد دو سه دقیقه رفتم که برای خودم قهوه درست کنم که یکم سر حال شم ( جیمین روزمو خراب کرد 😭)
داشتم قهوه درست می مردم که جیمین اومد بغلم.
بهم گفت : چرا قهوه منو تهیونگ رو نیوردی چیزی شده بود. ؟
داشت گریم می گرفت برای همین جلوی گریم رو نگرفتم توی چشاش نگاه کردم و با گریه گفتم : ازم خسته شدیم. اره پس چی می خوای اخراجم کنی برم تمام اون روزا برات هیچی نبود؟! ( با داد)
جیمین با لکنت گفت : چ..... چ... چی؟
با بغل مشت هی میزدم تو سینش و می گفتم : اره اون همه حرف الکی بود. ازم خسته شدیم؟
از زبان جیمین :
نمیدونستم چی میگه لبخندیکه روی لبام بود محو شد. وقتی اونجوری با مشت منو میزد و گریه می کرد.... خوشی تو خودم نمیدیدم. لحظه ای که گریه میکرد احساس می کردم دارن به قلبم خنجر میزدن.
از زبان ا/ ت :
دیگه خودمو خالی کردم ولی..... اروم دسته شو گذاشتم رو سرم و یه سینش چسبوند یه دستشم گذاشت رو کمرم.
شل شده بودم نتونستم حولش بدم دست بهم نزنه دیگه اروم شدم اروم دستمو گرفت برد توی اتاقش.
از زبان جیمین :
فکر کنم حرفای منو تهیونگ رو شدیده. باید اصل داستانو بهم بگم .
بردم توی اتاقم روی صندلی نشوندمش اروم خم شدم جلوی صورتش. قمو تو چشاش میدیدم.
گفتم : یه کارمند توی شرکت هست که دو سه روزی اینجا بود. از اون خسته شده بودم.
اون می خواستم اخراج کنم.
به خاطر اینکه خیلی اضافه حقوق می کرد منم زورم میومد اون پولو بهش بدم.
از زبان ا/ت :
باورم نمیشد. اون اینارو با یه لحن ناراحت و ارومی بهم گفت. ازین که اینهمه بدی بهم گفتم ناراحت و پشیمون بودم.
گفتم : ب... ب... ببخشید. من اشتباه متوجه شدم.
سرم پایین بود دستشو گذاشت رو چونم و سرمو بلند کرد تو چشام نگاه کرد منم خیره شدم بهش
پیشونیمو بوسید و گفت : اشکال نداره اگه منم جای تو بودم این حرفارو میشنیدم به خودم میگرفتم. بهم یه لبخند زد و من بلند شدم برم رفتم دم در که دستمو کشیدم سمت خودم و بغلم کرد.
۰۰۰۰۰۰
۱۲.۲k
۱۸ اسفند ۱۴۰۱