گس لایتر/پارت ۲۷۶
خودشو با عجله به عمارت ایم رسوند...
جلوی در چند ثانیه توقف کرد که در باز بشه... اما نگهبان اقدامی نکرد...
شیشه رو پایین داد و با اشاره به در آمرانه دستور داد!
"بازش کن!!"
مرد جلو اومد و تعظیم کوتاهی کرد...
-شرمنده آقا! اجازه ندارم!
جونگکوک: یعنی چی...؟
-به من گفتن اجازه ندم وارد عمارت بشین....
دستی به موهاش کشید و لحنش تند شد...
جونگکوک: یالا بازش کن! عصبیم نکن!
-من مسئولیت دارم
جونگکوک: همونیکه بهت دستور داده راهم ندی رو صدا کن بیاد! سریع!...
فکر میکرد منظورش ایم نابی باشه... احتمال میداد اون ورودش رو منع کرده... اما دقایقی بعد وقتی نگهبان برگشت یون ها رو همراهش دید!...
بدون اینکه متوجه باشه دستاشو روی فرمون فشار میداد... قبلا از یون ها آسیبی ندیده بود... اما اونقدر باهوش بود که حدس بزنه زنی مثل اون قطعا توی وضعیتش بی تقصیر نیس!...
حرکاتش رو دنبال کرد تا زمانیکه سوار شد و بغل دستش نشست...
خودش سکوت رو شکست...
جونگکوک: فک نمیکردم تو مانع ورودم شده باشی!
-اومدنت به این عمارت چن ماهی میشه که دیگه معنایی نداره جئون!... چرا باید اجازه بدم؟
جونگکوک: باید بایول رو ببینم
-برای چی؟
جونگکوک: به تو ارتباطی نداره!
-بسیارخب...اگه اجازه داد حتی نزدیکش بشی! میتونی باهاش صحبت کنی
جونگکوک: باید حقیقت و بگه!
تا قبل شنیدن این جمله در ماشین رو باز کرده بود که پیاده بشه... اما بعدش منصرف شد...
-حقیقتو؟
جونگکوک: بچه ی تو شکمش...بچه منه؟
-بهت گفت که مال پارک جیمینه!...
از شنیدن اسم جیمین عصبی شد و محکم روی فرمون زد...
جونگکوک: اون بچه مال منه!!!!
نود و نه درصد میدونم که از منه... فقط یک درصد شک دارم که اونم ثابت میکنم تا دیگه اسم اون آدم کنار بایولِ من شنیده نشه!....
تمام مدت به صورت جونگکوک زل زده بود و قبض و انقباضای صورت عصبیشو زیر نظر داشت... چینی که بین ابروهاش میفتاد... لبهایی که مصرانه بهم فشرده میشد... دندونایی که موقع حرف زدن از هم جدا نمیشد... نگاه غضبناک و چشمایی که ازش شراره های آتیش میبارید!...
حرفاش که تموم شد لبهای یون ها به خنده باز شد....
از یه پوزخند شروع شد تا به قهقهه رسید!...
جونگکوک متعجب بهش زل زد...
جونگکوک: چی خنده داره؟!...
خنده ی بلندش یه دفعه و کاملا ناگهانی از صورتش محو شد... تمسخرآمیز جواب داد!
-جئون جونگکوک عاشق رو تا حالا از نزدیک ندیده بودم!... شنیده بودم... اما باور نمیکردم....
براش اهمیتی نداشت که اون داره چی میگه... فقط از اینکه از جواب دادن طفره میرفت کلافش کرده بود...
فهمیده بود یون ها از عمد باهاش چنین رفتاری داره... قصد عصبی کردنشو داشت...
باید طور دیگه باهاش حرف میزد چون تهدید و ارعاب اثری روی یون ها نمیذاشت!!!...
جونگکوک: چی میخوای...؟
-متوجه نشدم!
جونگکوک: خوب میشناسمت... اهل معامله ای... بگو چی راضیت میکنه...؟
کمپانی ایم؟
از شنیدنش هیجانزده شد...موجی از شور و شعف وجودشو فرا گرفت..جونگکوک رو به جایی رسونده بود که میخواست!
-آدم باهوشی هستی!.. معلومه که کمپانی... اما سوال اینه که در قبالش چی میخوای که کمپانی خودمونو پس بدی!!؟؟
جونگکوک: هرکاری میکنم تا اون آدم از بایول من دور بشه... نمیخوام نزدیکش باشه!
-چطوری بابای بچش ازش دور شه؟
جونگکوک: منو دیوونه نکن!!!!
خوب میدونم نگران بایول نیستی!
فقط دنبال اهداف خودتی! که از همه جداس! فقط منو تو میتونیم این وضعو درست کنیم و همدیگه رو راضی کنیم...
به فکر فرو رفت... بدش نمیومد!
با خرسندی لبخندی نثارش کرد و پرسید
-کل کمپانی پس میدی؟
جونگکوک: مسلما نه!...
سهم تو رو پس میدم... سهم مادرت و بایول پیش من میمونه
-متاسفم...کاری نمیتونم بکنم!... فقط وقتی بیا که بخوای همشو پس بدی!...
از ماشین پیاده شد و رفت...
جونگکوک نمیتونست قبول کنه که همه ی سهام کمپانی رو برگردونه... اگر این کارو میکرد مهم ترین حلقه ارتباطش با خانواده ایم بریده میشد... احتمال بدست آوردن دوباره ی بایول به صفر نزدیک میشد... پس نمیتونست قبول کنه و شانس معامله با یون ها رو از دست داد...
جلوی در چند ثانیه توقف کرد که در باز بشه... اما نگهبان اقدامی نکرد...
شیشه رو پایین داد و با اشاره به در آمرانه دستور داد!
"بازش کن!!"
مرد جلو اومد و تعظیم کوتاهی کرد...
-شرمنده آقا! اجازه ندارم!
جونگکوک: یعنی چی...؟
-به من گفتن اجازه ندم وارد عمارت بشین....
دستی به موهاش کشید و لحنش تند شد...
جونگکوک: یالا بازش کن! عصبیم نکن!
-من مسئولیت دارم
جونگکوک: همونیکه بهت دستور داده راهم ندی رو صدا کن بیاد! سریع!...
فکر میکرد منظورش ایم نابی باشه... احتمال میداد اون ورودش رو منع کرده... اما دقایقی بعد وقتی نگهبان برگشت یون ها رو همراهش دید!...
بدون اینکه متوجه باشه دستاشو روی فرمون فشار میداد... قبلا از یون ها آسیبی ندیده بود... اما اونقدر باهوش بود که حدس بزنه زنی مثل اون قطعا توی وضعیتش بی تقصیر نیس!...
حرکاتش رو دنبال کرد تا زمانیکه سوار شد و بغل دستش نشست...
خودش سکوت رو شکست...
جونگکوک: فک نمیکردم تو مانع ورودم شده باشی!
-اومدنت به این عمارت چن ماهی میشه که دیگه معنایی نداره جئون!... چرا باید اجازه بدم؟
جونگکوک: باید بایول رو ببینم
-برای چی؟
جونگکوک: به تو ارتباطی نداره!
-بسیارخب...اگه اجازه داد حتی نزدیکش بشی! میتونی باهاش صحبت کنی
جونگکوک: باید حقیقت و بگه!
تا قبل شنیدن این جمله در ماشین رو باز کرده بود که پیاده بشه... اما بعدش منصرف شد...
-حقیقتو؟
جونگکوک: بچه ی تو شکمش...بچه منه؟
-بهت گفت که مال پارک جیمینه!...
از شنیدن اسم جیمین عصبی شد و محکم روی فرمون زد...
جونگکوک: اون بچه مال منه!!!!
نود و نه درصد میدونم که از منه... فقط یک درصد شک دارم که اونم ثابت میکنم تا دیگه اسم اون آدم کنار بایولِ من شنیده نشه!....
تمام مدت به صورت جونگکوک زل زده بود و قبض و انقباضای صورت عصبیشو زیر نظر داشت... چینی که بین ابروهاش میفتاد... لبهایی که مصرانه بهم فشرده میشد... دندونایی که موقع حرف زدن از هم جدا نمیشد... نگاه غضبناک و چشمایی که ازش شراره های آتیش میبارید!...
حرفاش که تموم شد لبهای یون ها به خنده باز شد....
از یه پوزخند شروع شد تا به قهقهه رسید!...
جونگکوک متعجب بهش زل زد...
جونگکوک: چی خنده داره؟!...
خنده ی بلندش یه دفعه و کاملا ناگهانی از صورتش محو شد... تمسخرآمیز جواب داد!
-جئون جونگکوک عاشق رو تا حالا از نزدیک ندیده بودم!... شنیده بودم... اما باور نمیکردم....
براش اهمیتی نداشت که اون داره چی میگه... فقط از اینکه از جواب دادن طفره میرفت کلافش کرده بود...
فهمیده بود یون ها از عمد باهاش چنین رفتاری داره... قصد عصبی کردنشو داشت...
باید طور دیگه باهاش حرف میزد چون تهدید و ارعاب اثری روی یون ها نمیذاشت!!!...
جونگکوک: چی میخوای...؟
-متوجه نشدم!
جونگکوک: خوب میشناسمت... اهل معامله ای... بگو چی راضیت میکنه...؟
کمپانی ایم؟
از شنیدنش هیجانزده شد...موجی از شور و شعف وجودشو فرا گرفت..جونگکوک رو به جایی رسونده بود که میخواست!
-آدم باهوشی هستی!.. معلومه که کمپانی... اما سوال اینه که در قبالش چی میخوای که کمپانی خودمونو پس بدی!!؟؟
جونگکوک: هرکاری میکنم تا اون آدم از بایول من دور بشه... نمیخوام نزدیکش باشه!
-چطوری بابای بچش ازش دور شه؟
جونگکوک: منو دیوونه نکن!!!!
خوب میدونم نگران بایول نیستی!
فقط دنبال اهداف خودتی! که از همه جداس! فقط منو تو میتونیم این وضعو درست کنیم و همدیگه رو راضی کنیم...
به فکر فرو رفت... بدش نمیومد!
با خرسندی لبخندی نثارش کرد و پرسید
-کل کمپانی پس میدی؟
جونگکوک: مسلما نه!...
سهم تو رو پس میدم... سهم مادرت و بایول پیش من میمونه
-متاسفم...کاری نمیتونم بکنم!... فقط وقتی بیا که بخوای همشو پس بدی!...
از ماشین پیاده شد و رفت...
جونگکوک نمیتونست قبول کنه که همه ی سهام کمپانی رو برگردونه... اگر این کارو میکرد مهم ترین حلقه ارتباطش با خانواده ایم بریده میشد... احتمال بدست آوردن دوباره ی بایول به صفر نزدیک میشد... پس نمیتونست قبول کنه و شانس معامله با یون ها رو از دست داد...
۲۰.۶k
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.