اوج پروانه: پارت اول
دختر با چشمان دورنگه و خسته اش داشت سخت تمرین میکرد و یه مرد که پدر آن دختر بود با
لحن اصبانی فریاد میزد: بیشترر، بیشترر تلاش کنن
دختر هم که دیگه نا نداشت روی زمین افتاده بودو نفس نفس میزد که پدرش به سمت او حمله کرد
ولی آن دختر آنقدر خسته بود که دیگر حتی نمیتوانست جاخالی بدهد پس سر جای خود نشسته بودو چشمانش را سفت به هم فشرد تا آماده ی درد شود که یهو، خواهر بزرگ ترش کانائه جلوی پدرشان را گرفت و
گفت: پدر، بسته دیگه شینوبو هنوز کوچیکه باید استراحت کنه (با فشار حرف میزد چون جلوی پدرشو گرفته بود)
پدرشون هم با رویی اصبانی و بدون هیچ حرفی اونها رو گذاشت و رفت
در اون زمان همه معتقد بودن که چشم دورنگ برای پسر ها قوی و شادابی میاره ولی برای دختر ها تو بار بودن و ضعیف بودن بابت همین با دختر هایی که چشمان دورنگ داشتن بد رفتار میشد
اما در اونجایی که زندگی میکردن هیچ دختری غیر از شینوبو چشمان دورنگ نداشت
چشم چپ شینوبو به رنگ آبی و چشم راستش به رنگ بنفش بود
شینوبو از خواهرش تشکر کرد گفت: نسان ازت ممنونم اگه تو جلوی بابا رو نمیگرفتی الان من بیهوش بودم (با لبخند چشم بسته و زیبایی)
همیشه همین طور بود حتی تو اوج سختی ها و دردها هم میخندید
کاناعه سری به نشانه نه تکان داد و بعد گفت: بیخیال شینوبو بیا بریم پیش مامان مگه یادت رفته قراره یه هفته دیگه خواهر کوچیکمون به دنیا بیاد، حال مامانم چندان خوب نیست باید مراقبش باشیم♡
شینوبو سری به نشانه باشه تکون دادو رفت لباسای تمیزش رو پوشید و موهاشو مرتب کرد و با کاناعه به سمت اتاقی که مادرشان بود رفتند
مادرشون تنها بزرگ سالی بود که به چرت و پرت هایی مثل چشم دورنگ اتقاد نداشت و شینوبو را خیلی دوست داشت
دوتا دختر به مادرشون سلام کردن و مادرشون هم جواب داد و شروع به حرف زدن باهم کردن♡
.
.
یه هفته بعد
.
از زبان شینوبو
.
از داخل اتاق صدای نینی کوچولو میومد و منو خواهرمم خیلیی زوق داشتیم تا خواهر کوچیک ترمونو ببینیم
کمی گذاشتو در باز شد و به منو خواهرم اجازه دادن وارد شیم
و نینی کوچولویی رو توی بغل مادرمون دیدیم و بدو رفتیم سمتش زیاد نتونستیم بمونیم چون مادرمون خسته بود ولی چون خواهرمو من ۹ و ۱٠ ساله بودیم گذاشتن کاناعو رو با خودمون ببریم
خیلییی ناز بود
.
شب شد
.
از زبان کاناعه
.
منو شینوبو داشتیم باهم درمورد کاناعو حرف میزدیم که یهو...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خیله خب دوستان
ببخشید بابت کوتاه بودن ولی امید وارم داستانشو دوست داشته باشید من پارت دو رو فردا میذارم و لطفا تو کامنت ها بهم بگید چطوره♡
راستی یادم رفت بهتون بگم شخصیت های اصلی شینوبو و مویچیرو هستن و توجه داشته باشید مویچیرو همسن شینوبهعه و دختره ♡
خیله خب دوستان فعلا سایونارا ♡
لحن اصبانی فریاد میزد: بیشترر، بیشترر تلاش کنن
دختر هم که دیگه نا نداشت روی زمین افتاده بودو نفس نفس میزد که پدرش به سمت او حمله کرد
ولی آن دختر آنقدر خسته بود که دیگر حتی نمیتوانست جاخالی بدهد پس سر جای خود نشسته بودو چشمانش را سفت به هم فشرد تا آماده ی درد شود که یهو، خواهر بزرگ ترش کانائه جلوی پدرشان را گرفت و
گفت: پدر، بسته دیگه شینوبو هنوز کوچیکه باید استراحت کنه (با فشار حرف میزد چون جلوی پدرشو گرفته بود)
پدرشون هم با رویی اصبانی و بدون هیچ حرفی اونها رو گذاشت و رفت
در اون زمان همه معتقد بودن که چشم دورنگ برای پسر ها قوی و شادابی میاره ولی برای دختر ها تو بار بودن و ضعیف بودن بابت همین با دختر هایی که چشمان دورنگ داشتن بد رفتار میشد
اما در اونجایی که زندگی میکردن هیچ دختری غیر از شینوبو چشمان دورنگ نداشت
چشم چپ شینوبو به رنگ آبی و چشم راستش به رنگ بنفش بود
شینوبو از خواهرش تشکر کرد گفت: نسان ازت ممنونم اگه تو جلوی بابا رو نمیگرفتی الان من بیهوش بودم (با لبخند چشم بسته و زیبایی)
همیشه همین طور بود حتی تو اوج سختی ها و دردها هم میخندید
کاناعه سری به نشانه نه تکان داد و بعد گفت: بیخیال شینوبو بیا بریم پیش مامان مگه یادت رفته قراره یه هفته دیگه خواهر کوچیکمون به دنیا بیاد، حال مامانم چندان خوب نیست باید مراقبش باشیم♡
شینوبو سری به نشانه باشه تکون دادو رفت لباسای تمیزش رو پوشید و موهاشو مرتب کرد و با کاناعه به سمت اتاقی که مادرشان بود رفتند
مادرشون تنها بزرگ سالی بود که به چرت و پرت هایی مثل چشم دورنگ اتقاد نداشت و شینوبو را خیلی دوست داشت
دوتا دختر به مادرشون سلام کردن و مادرشون هم جواب داد و شروع به حرف زدن باهم کردن♡
.
.
یه هفته بعد
.
از زبان شینوبو
.
از داخل اتاق صدای نینی کوچولو میومد و منو خواهرمم خیلیی زوق داشتیم تا خواهر کوچیک ترمونو ببینیم
کمی گذاشتو در باز شد و به منو خواهرم اجازه دادن وارد شیم
و نینی کوچولویی رو توی بغل مادرمون دیدیم و بدو رفتیم سمتش زیاد نتونستیم بمونیم چون مادرمون خسته بود ولی چون خواهرمو من ۹ و ۱٠ ساله بودیم گذاشتن کاناعو رو با خودمون ببریم
خیلییی ناز بود
.
شب شد
.
از زبان کاناعه
.
منو شینوبو داشتیم باهم درمورد کاناعو حرف میزدیم که یهو...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خیله خب دوستان
ببخشید بابت کوتاه بودن ولی امید وارم داستانشو دوست داشته باشید من پارت دو رو فردا میذارم و لطفا تو کامنت ها بهم بگید چطوره♡
راستی یادم رفت بهتون بگم شخصیت های اصلی شینوبو و مویچیرو هستن و توجه داشته باشید مویچیرو همسن شینوبهعه و دختره ♡
خیله خب دوستان فعلا سایونارا ♡
۴.۷k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.