*پارت اول*
نگران صفحه گوشیمو روشن میکنم.
نه پیامی نه زنگی از تهیونگ،بدجوری نگرانش بودم
+نکنه اتفاقی براش افتاده...چرا چند روزه زنگ نزدهههه
تو همین فکرا بودم که یکی در اتاقمو زدم
+بله؟
=بیام تو عزیزم؟
+بیاتو مامان
اروم درو باز کرد و اومد داخل
=آخر هفته عروسی داریم
+عروسی؟عروسی کی؟
=پسر آقای کیم
با به یاد اوردن برادر ناتنی تهیونگ لبخندی زدم،حتما بخاطر تدارکات مراسم نتونست بهم زنگ بزنه.
+جونگ کوک؟
=نه جونگ کوک که پسر آقای کیم نیست،تهیونگ...قراره با دختر خالش ازدواج کنه
با شنیدن این حرف خشک شدم گوشام سوت کشید
+چ،چی؟تهیونگ؟
=اره،بیا فردا باهم بریم خرید...باشه؟
به چشمای منتظر مامانم نگاه میکنم
+ب.باشه فردا باهم میریم
لبخندی میزنه و میره بیرون.
انقد شوکه شده بودم که حتی نمیتونستم گریه کنم.
باورم نمیشد،تهیونگی که میگفت عاشقمه و میخاد باهام ازدواج کنه برام کارت عروسی فرستاد؟بعد از اینکه منو وابسته خودش کرد؟
چونم میلرزید،کم کم جوشش اشکو تو چشمام حس کردم.
+چطور تونستی اینکارو باهام بکنی؟
بالشت کنارمو بغل کردم،سرمو فرو کردم توش و شروع کردم به هق هق کردن...
گوشیم زنگ خورد
خواستم ریجکت کنم که با دیدن اسم تهیونگ نظرم عوض شد...
جواب دادم و بدون اینکه چیزی بگم منتظر موندم خودش توضیح بده...
صدای غمگینش تو گوشم پیچید
-ا.ت
+...
-میدونم کارت عروسی رسیده دستت.متاسفم،نمیخاستم اینجوری بشه
+نمیخاستی؟یه سال سرکارم گذاشتی لعنتی،منو به خودت وابسته کردی.حالا اینو تحویلم میدی؟متاسفم.هه
-بیا همون جای همیشگی همو ببینیم..همه چیو برات توضیح میدم
چیزی نمیگم و قطع میکنم
+کثافتتتت
همه ی غمم رفته بود و فقط عصبانیت مونده بود...
میخاستم بلاکش کنم و دیگه هیچوقت باهاش رو به رو نشم ولی تردید اومد سراغم...
+بخاطر خاطرات خوبمون بهت فرصت توضیح میدم کیم تهیونگ
*
کنارش روی صندلی میشینم
+میشنوم
-متاسفم ا.ت...من واقعا دوست دارم
بغضمو قورت دادم
+واقعا؟اینجوری دوسم داری؟
-ببخشید بیبی
از جام بلند شدم و فریاد زدم:
+من بیبیت نیستم...دیگه نیستم کیم تهیونگ
-خیله خب...آروم باش خب؟بشین تا برات توضیح بدم
نفس عمیقی کشیدم و دوباره نشستم
+زودباش
اینو میگم و منتظر بهش خیره میشم.
لبای خشکشو با زبون یکم خیس کرد
-چند شب پیش بوگوم اومد دنبالم،باهم رفتیم بار...اونجا زیادی مست کردم،یدفعه ماری رو اونجا رو دیدم.
+ماری؟همون دخترخاله ی رو مخت؟
-عاره...ازش پرسیدم تنها اینجا چیکار میکنی و گفتم که بره خونه ولی نرفت و فقط خودشو بهم چسبوند...انقدی حالم بود که اختیار-
از جام بلند شدم
+واقعا؟میخای همچین داستان مزخرفی رو باور کنم؟
-ا.ت
+در اصل گفتی بیام اینجا که بگی کات کنیم نه؟باشه...دیگه همه چی تمومه کیم تهیونگ.
*
ادامش بدم؟حس میکنم خیلی بد شدع:/
نه پیامی نه زنگی از تهیونگ،بدجوری نگرانش بودم
+نکنه اتفاقی براش افتاده...چرا چند روزه زنگ نزدهههه
تو همین فکرا بودم که یکی در اتاقمو زدم
+بله؟
=بیام تو عزیزم؟
+بیاتو مامان
اروم درو باز کرد و اومد داخل
=آخر هفته عروسی داریم
+عروسی؟عروسی کی؟
=پسر آقای کیم
با به یاد اوردن برادر ناتنی تهیونگ لبخندی زدم،حتما بخاطر تدارکات مراسم نتونست بهم زنگ بزنه.
+جونگ کوک؟
=نه جونگ کوک که پسر آقای کیم نیست،تهیونگ...قراره با دختر خالش ازدواج کنه
با شنیدن این حرف خشک شدم گوشام سوت کشید
+چ،چی؟تهیونگ؟
=اره،بیا فردا باهم بریم خرید...باشه؟
به چشمای منتظر مامانم نگاه میکنم
+ب.باشه فردا باهم میریم
لبخندی میزنه و میره بیرون.
انقد شوکه شده بودم که حتی نمیتونستم گریه کنم.
باورم نمیشد،تهیونگی که میگفت عاشقمه و میخاد باهام ازدواج کنه برام کارت عروسی فرستاد؟بعد از اینکه منو وابسته خودش کرد؟
چونم میلرزید،کم کم جوشش اشکو تو چشمام حس کردم.
+چطور تونستی اینکارو باهام بکنی؟
بالشت کنارمو بغل کردم،سرمو فرو کردم توش و شروع کردم به هق هق کردن...
گوشیم زنگ خورد
خواستم ریجکت کنم که با دیدن اسم تهیونگ نظرم عوض شد...
جواب دادم و بدون اینکه چیزی بگم منتظر موندم خودش توضیح بده...
صدای غمگینش تو گوشم پیچید
-ا.ت
+...
-میدونم کارت عروسی رسیده دستت.متاسفم،نمیخاستم اینجوری بشه
+نمیخاستی؟یه سال سرکارم گذاشتی لعنتی،منو به خودت وابسته کردی.حالا اینو تحویلم میدی؟متاسفم.هه
-بیا همون جای همیشگی همو ببینیم..همه چیو برات توضیح میدم
چیزی نمیگم و قطع میکنم
+کثافتتتت
همه ی غمم رفته بود و فقط عصبانیت مونده بود...
میخاستم بلاکش کنم و دیگه هیچوقت باهاش رو به رو نشم ولی تردید اومد سراغم...
+بخاطر خاطرات خوبمون بهت فرصت توضیح میدم کیم تهیونگ
*
کنارش روی صندلی میشینم
+میشنوم
-متاسفم ا.ت...من واقعا دوست دارم
بغضمو قورت دادم
+واقعا؟اینجوری دوسم داری؟
-ببخشید بیبی
از جام بلند شدم و فریاد زدم:
+من بیبیت نیستم...دیگه نیستم کیم تهیونگ
-خیله خب...آروم باش خب؟بشین تا برات توضیح بدم
نفس عمیقی کشیدم و دوباره نشستم
+زودباش
اینو میگم و منتظر بهش خیره میشم.
لبای خشکشو با زبون یکم خیس کرد
-چند شب پیش بوگوم اومد دنبالم،باهم رفتیم بار...اونجا زیادی مست کردم،یدفعه ماری رو اونجا رو دیدم.
+ماری؟همون دخترخاله ی رو مخت؟
-عاره...ازش پرسیدم تنها اینجا چیکار میکنی و گفتم که بره خونه ولی نرفت و فقط خودشو بهم چسبوند...انقدی حالم بود که اختیار-
از جام بلند شدم
+واقعا؟میخای همچین داستان مزخرفی رو باور کنم؟
-ا.ت
+در اصل گفتی بیام اینجا که بگی کات کنیم نه؟باشه...دیگه همه چی تمومه کیم تهیونگ.
*
ادامش بدم؟حس میکنم خیلی بد شدع:/
۱۹.۵k
۱۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.