(وقتی پرستارشی... درخواستی)
هیونجین سرشو رو سینت گذاشته بود و تو درحال نوازش کردن موهاش بودی. مدتی شده بود کارتو به عنوان پرستار هیونجین تو خوانواده هوانگ شروع کرده بودی. هیونجین مرد 24 ساله ای بود و نیازی به پرستار نداشت ولی چون دچار اختلال روانی بود نمیتونستن تنهاش بزارن و چون خوانواده هوانگ خیلی تو بیزنس غرق شده بودن نمیتونستن کنارش بمونن .
هیونجین تو این مدت ،زیادی بهت وابسته شده بود و همیشه باید حرفی رو از دهن تو میشنید تا قبول کنه.
˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙
سر میز خوانوادگی هوانگ نشسته بودین، معمولا تو این خوانواده کل عمارت تو این سالن غذا خوری بزرگ باهم غذا میخوردن.
به هیونجینی که کنارت نشسته زل میزنی ، هیونجین تو این مدت درمان شده بود ولی تو و هیونجین عاشق و وابسته هم شده بودید
و به اسرار خوانواده هوانگ و خود هیونجین هنوز تو اون عمارت به عنوان پرستار هیونجین کار میکردی.
درحال غذا خوردن بودید که متوجه شدی هیونجین زیر میزه.
«هیون اون پایین چیکار میکنی؟ » به ارومی به هیونجین گفتی و متوجه شدی تمام کسایی که رو میز درحال خوردن بودن به شما دوتا خیره شده بودن.
«چنگالم افتاد»از جوابش نفس راحتی کشیدی چون نگران بودی اتفاقی براش افتاده که در همون حین هیونجین خودشو اماده حس کرد و جلوت زانو زد
«لی ا/ت باهام ازدواج میکنی؟ »
چشمات از تعجب گرد شد و به مادر هیونجین نگاهیی کردی، مادر هیونجین لبخندی رو لبش داشت و با همون لبخند شروع کرد به حرف زدن.
«لی ا/ت تو مواقعی که ما نبودیم همیشه کنارش بودی و تونستی پسرمونو درمان کنی ایا افتخار میدید عضو خوانواده هوانگ بشید؟ »
اشک تو چشمات جمع شد ، دستتو دور گردن هیونجین حلقه کردی و لبخند بزرگی تحویل دادی.
«بله..... »
هیونجین تو این مدت ،زیادی بهت وابسته شده بود و همیشه باید حرفی رو از دهن تو میشنید تا قبول کنه.
˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙∘˙
سر میز خوانوادگی هوانگ نشسته بودین، معمولا تو این خوانواده کل عمارت تو این سالن غذا خوری بزرگ باهم غذا میخوردن.
به هیونجینی که کنارت نشسته زل میزنی ، هیونجین تو این مدت درمان شده بود ولی تو و هیونجین عاشق و وابسته هم شده بودید
و به اسرار خوانواده هوانگ و خود هیونجین هنوز تو اون عمارت به عنوان پرستار هیونجین کار میکردی.
درحال غذا خوردن بودید که متوجه شدی هیونجین زیر میزه.
«هیون اون پایین چیکار میکنی؟ » به ارومی به هیونجین گفتی و متوجه شدی تمام کسایی که رو میز درحال خوردن بودن به شما دوتا خیره شده بودن.
«چنگالم افتاد»از جوابش نفس راحتی کشیدی چون نگران بودی اتفاقی براش افتاده که در همون حین هیونجین خودشو اماده حس کرد و جلوت زانو زد
«لی ا/ت باهام ازدواج میکنی؟ »
چشمات از تعجب گرد شد و به مادر هیونجین نگاهیی کردی، مادر هیونجین لبخندی رو لبش داشت و با همون لبخند شروع کرد به حرف زدن.
«لی ا/ت تو مواقعی که ما نبودیم همیشه کنارش بودی و تونستی پسرمونو درمان کنی ایا افتخار میدید عضو خوانواده هوانگ بشید؟ »
اشک تو چشمات جمع شد ، دستتو دور گردن هیونجین حلقه کردی و لبخند بزرگی تحویل دادی.
«بله..... »
۵۶۶
۰۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.