فیک تهیونگ( پروانه سیاه) پارت ۵۹
جیمین یهو مود عوض کرد و جدی شد و گفت:
بسه بسه...دیگه کافیه...انگاری نمیدونید یکی بدون اینکه بدونیم چه خبره میخواد مارو بفرسته روی هوا...اونوقت شما با اینکه سن خر شرک رو دارید هنوز بهم تیکه میندازید جمع کنید خودتون رو بشینید...باید همفکری کنیم.
............................................................
یورا: ا.ت؟
ا.ت: هوم؟
یورا: خوبی؟
ا.ت: چی؟!
یورا: میگم حالت خوبه؟
نیشخندی زد و گفت:
ا.ت: واقعا میخوای بدونی؟
یورا: روراست باش.
ا.ت: نیستم!....حالم خوب نیست...اصلا خوب نیستم...کافیه؟
یورا: میخوای حرف بزنی؟
ا.ت: عادت ندارم از درد هام با کسی حرف بزنم!...همیشه خودم تنهایی حلش کردم بدون حرف زدن با کسی!
یورا: اما.....
ا.ت: کافیه!...میشه بری از الکس بپرسی که از مدارک کپی گرفته یا نه.
یورا: ا.ت؟
با کلافگی جواب داد:
ا.ت: هوم؟
یورا: چرا اینکارو میکنی؟....میتونستی از زندگیشون بزاری بری و یه زندگی راحت و آسوده برای خودت بسازی...اما چرا هنوز موندی؟....بهش آسیب میزنی ولی جلوی آسیب دیدنش رو میگیری...چرا؟!
ا.ت: یورا....من چه بخوام چه نخوام عاشق اون مرد شدم!...شاید دارم بهش آسیب میزنم اما همونطور که گفتی جلوی بیشتر آسیب دیدنش رو میگیرم...اره یورا!...من میتونستم خیلی راحت بزارم برم...اما نمیتونم!...نمیشه....یورا من میرم!....من به وقتش جوری از زندگی اطرافیانم میرم که یادشون بره منی هم وجود داشته اما قبلش باید به هدفم برسم!...قبلش باید خیالم راحت شه که تهیونگ بعد از من....!
که دیگه حرفش رو ادامه نداد و این یورا رو ترسوند.
یورا: بعد از تو چی ا.ت؟!....ا.ت حرف بزن...بعد از تو چی؟....ا.ت داری منو میترسونی....ا.ت التماست میکنم حرفای عجیب غریب نزن...خواهش میکنم!
ا.ت رفت سمتش و که بهش اطمینان بده و به جونش شک نندازه.
ا.ت: چیشد؟...چرا ترسیدی؟...من که هنوز اینجام...جایی نرفتم...پس تو چرا بغض کردی؟...یورا من عشق رو توی نگاه تهیونگ دیدم!...دیدم چطور به یونا نگاه میکنه...منم همون طور بهش نگاه میکردم اما نشد!....تهیونگ مال من نبود.
ولی مال کسی که لیاقتش رو نداره هم نمیشه!...من این اجازه رو نمیدم....شاید من نابود شدم شاید من شکستم ولی...لااقل اون....
حرفش رو همراه با بغض قورت داد.
ا.ت: بیخیال دیگه...یورا من این حرفا رو فقط به تو زدم....و انتظار دارم که اونو با خودت به گور ببری!
یورا: ا.ت خواهش میکنم دم از رفتن نزن!...تروخدا قول بده.
ا.ت: یورا...هرکسی داستانش یه پایانی داره...یه زمانی دیگه برای آدم ته خطه!...یه زمانی داستان همه تموم میشه...وقتی داستانم تموم شد...منم میرم!
یورا: نگو...لطفاً نگو.
ا.ت: یورا...یه زمانی بابت کارهایی که کردم دیگه هیچکس حتی توی صورتمم نگاه نمیکنه....همه منو آدم بده ی داستان خطاب میکنن...بابت کارهایی که کردم بابت اشکایی که باعث شدم بریزه هرگز بخشیده نمیشم...اما!....یه روز میفهمن...من در عوض شکستن قلبشون و ریختن اشکاشون...نجاتشون دادم!...شاید اون موقع خیلی دیره اما بالاخره.....بالاخره میفهمن که من چقدر دوسشون داشتم!
اشکاش رو با کف دست پاک کرد...و سعی کرد دوباره توی همون جلد سرد خودش فرو بره.
ا.ت: خودتو جمع کن...اشک هات رو پاک من بریم بیرون.
یورا: کی بازی اصلی رو شروع میکنی؟!
با این حرفش شوکه شد ولی به روی خودش نیاورد.
لبخند غمگینی زد...توی اون لبخند توی اون چشم ها هزار تا کلمه بود برای گفتن...کلی جمله برای داد زدن...اما سکوت ا.ت از همه چیز ترسناک تر بود!
ا.ت: بزار صبح بشه...اون موقع شروع میکنیم!
درو باز کرد و خارج شد....توی راهرو کسی نبود با خودش زمزمه کرد: از آدم های عادی سیاست مدار ها مافیا ها...حتی قاتل های زنجیره ای بگیر تا هر آدم دیگه ای...هرکسی قلب داره...همه قلب دارن!...همه احساس دارن....ولی بعضی از آدما سعی دارن احساساتشون رو پنهان کنن...اما موفق نمیشن!....به هرحال آدم فقط تا یه جایی میتونه چیزی بروز نده.
اما وقتی یه آدم تصمیم میگیره از تیکه های شکسته شده قلبش یه فولاد بسازه...دیگه هیچکس نمیتونه مثل قبل خوردش کنه!
تهیونگ توهم عاشق شدی!...منم عاشق شدم!...
ولی میخوام کاری کنم...که دیگه راحت دل نبندی!
عشق تو صادقانه بود...اما کسی که کنارته؛...نمیتونم اینو در موردش بگم.
قلبت میشکنه...ناراحت میشی....اعتماد نمیکنی...سرد میشی....اما قوی تر میشی!...خیلی قوی تر میشی...یعنی باید بشی!...قوی شدنت رو به من بدهکاری مستر کیم!
لبخند غمگینی رو لباش جا گرفت و قطره اشکی از گوشه چشمش سر خورد...با پشت دست پاکش کرد و به راهش ادامه داد.
ادامه دارد.......
بسه بسه...دیگه کافیه...انگاری نمیدونید یکی بدون اینکه بدونیم چه خبره میخواد مارو بفرسته روی هوا...اونوقت شما با اینکه سن خر شرک رو دارید هنوز بهم تیکه میندازید جمع کنید خودتون رو بشینید...باید همفکری کنیم.
............................................................
یورا: ا.ت؟
ا.ت: هوم؟
یورا: خوبی؟
ا.ت: چی؟!
یورا: میگم حالت خوبه؟
نیشخندی زد و گفت:
ا.ت: واقعا میخوای بدونی؟
یورا: روراست باش.
ا.ت: نیستم!....حالم خوب نیست...اصلا خوب نیستم...کافیه؟
یورا: میخوای حرف بزنی؟
ا.ت: عادت ندارم از درد هام با کسی حرف بزنم!...همیشه خودم تنهایی حلش کردم بدون حرف زدن با کسی!
یورا: اما.....
ا.ت: کافیه!...میشه بری از الکس بپرسی که از مدارک کپی گرفته یا نه.
یورا: ا.ت؟
با کلافگی جواب داد:
ا.ت: هوم؟
یورا: چرا اینکارو میکنی؟....میتونستی از زندگیشون بزاری بری و یه زندگی راحت و آسوده برای خودت بسازی...اما چرا هنوز موندی؟....بهش آسیب میزنی ولی جلوی آسیب دیدنش رو میگیری...چرا؟!
ا.ت: یورا....من چه بخوام چه نخوام عاشق اون مرد شدم!...شاید دارم بهش آسیب میزنم اما همونطور که گفتی جلوی بیشتر آسیب دیدنش رو میگیرم...اره یورا!...من میتونستم خیلی راحت بزارم برم...اما نمیتونم!...نمیشه....یورا من میرم!....من به وقتش جوری از زندگی اطرافیانم میرم که یادشون بره منی هم وجود داشته اما قبلش باید به هدفم برسم!...قبلش باید خیالم راحت شه که تهیونگ بعد از من....!
که دیگه حرفش رو ادامه نداد و این یورا رو ترسوند.
یورا: بعد از تو چی ا.ت؟!....ا.ت حرف بزن...بعد از تو چی؟....ا.ت داری منو میترسونی....ا.ت التماست میکنم حرفای عجیب غریب نزن...خواهش میکنم!
ا.ت رفت سمتش و که بهش اطمینان بده و به جونش شک نندازه.
ا.ت: چیشد؟...چرا ترسیدی؟...من که هنوز اینجام...جایی نرفتم...پس تو چرا بغض کردی؟...یورا من عشق رو توی نگاه تهیونگ دیدم!...دیدم چطور به یونا نگاه میکنه...منم همون طور بهش نگاه میکردم اما نشد!....تهیونگ مال من نبود.
ولی مال کسی که لیاقتش رو نداره هم نمیشه!...من این اجازه رو نمیدم....شاید من نابود شدم شاید من شکستم ولی...لااقل اون....
حرفش رو همراه با بغض قورت داد.
ا.ت: بیخیال دیگه...یورا من این حرفا رو فقط به تو زدم....و انتظار دارم که اونو با خودت به گور ببری!
یورا: ا.ت خواهش میکنم دم از رفتن نزن!...تروخدا قول بده.
ا.ت: یورا...هرکسی داستانش یه پایانی داره...یه زمانی دیگه برای آدم ته خطه!...یه زمانی داستان همه تموم میشه...وقتی داستانم تموم شد...منم میرم!
یورا: نگو...لطفاً نگو.
ا.ت: یورا...یه زمانی بابت کارهایی که کردم دیگه هیچکس حتی توی صورتمم نگاه نمیکنه....همه منو آدم بده ی داستان خطاب میکنن...بابت کارهایی که کردم بابت اشکایی که باعث شدم بریزه هرگز بخشیده نمیشم...اما!....یه روز میفهمن...من در عوض شکستن قلبشون و ریختن اشکاشون...نجاتشون دادم!...شاید اون موقع خیلی دیره اما بالاخره.....بالاخره میفهمن که من چقدر دوسشون داشتم!
اشکاش رو با کف دست پاک کرد...و سعی کرد دوباره توی همون جلد سرد خودش فرو بره.
ا.ت: خودتو جمع کن...اشک هات رو پاک من بریم بیرون.
یورا: کی بازی اصلی رو شروع میکنی؟!
با این حرفش شوکه شد ولی به روی خودش نیاورد.
لبخند غمگینی زد...توی اون لبخند توی اون چشم ها هزار تا کلمه بود برای گفتن...کلی جمله برای داد زدن...اما سکوت ا.ت از همه چیز ترسناک تر بود!
ا.ت: بزار صبح بشه...اون موقع شروع میکنیم!
درو باز کرد و خارج شد....توی راهرو کسی نبود با خودش زمزمه کرد: از آدم های عادی سیاست مدار ها مافیا ها...حتی قاتل های زنجیره ای بگیر تا هر آدم دیگه ای...هرکسی قلب داره...همه قلب دارن!...همه احساس دارن....ولی بعضی از آدما سعی دارن احساساتشون رو پنهان کنن...اما موفق نمیشن!....به هرحال آدم فقط تا یه جایی میتونه چیزی بروز نده.
اما وقتی یه آدم تصمیم میگیره از تیکه های شکسته شده قلبش یه فولاد بسازه...دیگه هیچکس نمیتونه مثل قبل خوردش کنه!
تهیونگ توهم عاشق شدی!...منم عاشق شدم!...
ولی میخوام کاری کنم...که دیگه راحت دل نبندی!
عشق تو صادقانه بود...اما کسی که کنارته؛...نمیتونم اینو در موردش بگم.
قلبت میشکنه...ناراحت میشی....اعتماد نمیکنی...سرد میشی....اما قوی تر میشی!...خیلی قوی تر میشی...یعنی باید بشی!...قوی شدنت رو به من بدهکاری مستر کیم!
لبخند غمگینی رو لباش جا گرفت و قطره اشکی از گوشه چشمش سر خورد...با پشت دست پاکش کرد و به راهش ادامه داد.
ادامه دارد.......
۱۰.۲k
۰۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.