یه وقتایی یه آدمی میاد تو زندگیت اونقدر میمونه و میمونه ک
یه وقتایی یه آدمی میاد تو زندگیت اونقدر میمونه و میمونه که تو فکر میکنی دیگه هیچ وقت نمیره همیشه هست و خواهد بود ، وقتی این اطمینان خاطر حاصل میشه ناخودآگاه تمام خودتو برای اون فرد میذاری هر چی حس خوب تو وجودت هست رو بی پروا خرج اون میکنی وسطاش یه حسی تصاویر منفی رفتن و نبودن اون شخص رو به ضمیرت نشون میده اما تو راحت از همه اش میگذری چون شجاع شدی دیگه ترس هم نمیتونه وادارت کنه ازش دست بکشی اونقدر که بعدش نگاه میکنی میبینی همون آدم که تو کل وجودت در اختیارش بوده ، هست ولی نیست در واقع حضورش بوی نبودن میده ، اوایل حسش مثل این میمونه که وسط یه خنده بزرگه از ته دل سیلی بخوری همونقدر شوکه کننده بعدش کم کم این حس شوک جاشو به یه حس گُنگ و مبهم میده و کلی سوال تو ذهنت ایجاد میکنه که خواب رو ازت میگیره بعدش تازه میفهمی چیشده ، به این باور میرسی که نه ، اون قرار نبوده همیشه باشه و اینجاست که بین دوراهی پشیمون بودن و نبودن گیر میفتی و ای کاش ها شروع میکنن توی مغزت دویدن و اما تو فقط تماشاچی این جنگ بین احساسات و افکارتی ، همه اینا توی بی پروا رو به یک ترسوی انسان گریز بدبین تبدیل میکنه از اونا که بین خودشون و بقیه مرز میکشن از اونا که دیگه همه رو مثل هم میبینن و توسط بقیه آدم بده خطاب میشن
۲.۸k
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.