درخواستی:)
سیندرلا و شاهزاده سوار بر اسب سیاه:) پارت۴:)
.
وقتی پسر کت چرمیه اینو میگه اون پسره ک کنار صورتش سوخته بود ب پسر کت چرمی میگه:
پسر کنار صورتش سوخته:هه ای تمومش کن سعی نکن با پولت دخترای مردم رو بخری.
«ریندا» از این حرف اون پسره خندش میگیره و میخنده و بعد پسر کت چرمیه ب «ریندا» میگه:
پسر کت و چرمی:خندههات هم مثل چهرت زیبا و دلنشینه ک نمیشه با پول خریدش میتونم از همچین بانوی زیبایی اسمش رو بپرسم؟
«ریندا»از این حرف پسر کت چرمی واقعاً تحت تاثیر قرار میگیره و از پسره میپرسه:
ریندا:قبل ازین ک خودتو معرفی کنی از بقیه میخوای ک خودشون رو معرفی کنن؟
پسر کت چرمیه ی خنده دختر کش میزنه و میگه:
پسر کت چرمی:ببخشید خانوم کوچولو اسم من کوکونوی هاجیمه هست و شما؟
ریندا:اسم منم هایتانی ریندا هست.
وقتی اسمم رو گفتم کوکو یکم ت شوک رفت و گفت:
کوکو:وایسا نکنه ت خواهر برادرای هایتانی هستی؟
ریندا:درسته اما از نظر اونا من خواهرشون نیستم پس بیا فقط منو ب عنوان ریندا خالی بشناسی اوکی؟
«کوکو»یکم متعجب شد اما چهره زیبای دختر ی حس عجیب و جادویی ک قبلاً حسش کرده بود رو داخل قلبش ب وجود آورد.
«کوکو» غرق در زیبایی چهره دختر بود ک ی صدایی اون رو از داخل خیالپردازی های خود بیرون آورد.
««ایستگاه شیبویا»»
«ریندا»از جاش بلند میشه و وسایلش رو برمیدارد تا از مترو خارج شود ک «کوکو» شیفتهی «ریندا»شده بود بازوی «ریندا»رو میگیره و میگه:
کوکو:ام ببخشید میتونم شمارتون رو داشته باشم؟
«ریندا» از این درخواست و سوال «کوکو» متعجب میشه و با لبخندی دلنشین و زیبا به سوال «کوکو» پاسخ میده:
ریندا:اووم ببخشید اما نمیتونم اما خوشحال میشم ک بعداً همدیگه رو ببینیم.
یک بار دیگر صدای شخصی «کوکو» را از فکرای خوبش بیرون میآورد ک باعث میشود ب خودش بیاید و بازوی «ریندا» را ول کند و بگوید:
««ایستاه شیبویا»»
««درب ها در حال بسته شدن است»»
کوکو:ام باشه پس تا بعد.
ریندا:تا بعد
«ریندا» خیلی زود از مترو بیرون میآید و ب راهش ادامه میدهد.
«ریندا»چند قدمی راه میرود تا ب کلاس هنری ک ثبت نام کرده بود میرسد.
سریع وسایلش را داخل کمد میگذارد و وسایل مورد نیاز خود را برمیدارد و وارد کلاس میشود.
«ریندا»سر جای خود مینشیند و شروع ب کشید میکند.
موضوع امروز آزاد است یعنی هر کس هر چیزی ک دوست دارد را داخل ذهنش تصور میکند و آن را روی کاغذ و یا بوم نقاشی خالی میکند.
در فکر «ریندا» فقط و فقط....
.
اسم این داستان رو تغییر دادم چون خیلی طولانی بود عذر میخوام ولی فک کنم اینطوری خیلی بهتره نه؟ :))
.
وقتی پسر کت چرمیه اینو میگه اون پسره ک کنار صورتش سوخته بود ب پسر کت چرمی میگه:
پسر کنار صورتش سوخته:هه ای تمومش کن سعی نکن با پولت دخترای مردم رو بخری.
«ریندا» از این حرف اون پسره خندش میگیره و میخنده و بعد پسر کت چرمیه ب «ریندا» میگه:
پسر کت و چرمی:خندههات هم مثل چهرت زیبا و دلنشینه ک نمیشه با پول خریدش میتونم از همچین بانوی زیبایی اسمش رو بپرسم؟
«ریندا»از این حرف پسر کت چرمی واقعاً تحت تاثیر قرار میگیره و از پسره میپرسه:
ریندا:قبل ازین ک خودتو معرفی کنی از بقیه میخوای ک خودشون رو معرفی کنن؟
پسر کت چرمیه ی خنده دختر کش میزنه و میگه:
پسر کت چرمی:ببخشید خانوم کوچولو اسم من کوکونوی هاجیمه هست و شما؟
ریندا:اسم منم هایتانی ریندا هست.
وقتی اسمم رو گفتم کوکو یکم ت شوک رفت و گفت:
کوکو:وایسا نکنه ت خواهر برادرای هایتانی هستی؟
ریندا:درسته اما از نظر اونا من خواهرشون نیستم پس بیا فقط منو ب عنوان ریندا خالی بشناسی اوکی؟
«کوکو»یکم متعجب شد اما چهره زیبای دختر ی حس عجیب و جادویی ک قبلاً حسش کرده بود رو داخل قلبش ب وجود آورد.
«کوکو» غرق در زیبایی چهره دختر بود ک ی صدایی اون رو از داخل خیالپردازی های خود بیرون آورد.
««ایستگاه شیبویا»»
«ریندا»از جاش بلند میشه و وسایلش رو برمیدارد تا از مترو خارج شود ک «کوکو» شیفتهی «ریندا»شده بود بازوی «ریندا»رو میگیره و میگه:
کوکو:ام ببخشید میتونم شمارتون رو داشته باشم؟
«ریندا» از این درخواست و سوال «کوکو» متعجب میشه و با لبخندی دلنشین و زیبا به سوال «کوکو» پاسخ میده:
ریندا:اووم ببخشید اما نمیتونم اما خوشحال میشم ک بعداً همدیگه رو ببینیم.
یک بار دیگر صدای شخصی «کوکو» را از فکرای خوبش بیرون میآورد ک باعث میشود ب خودش بیاید و بازوی «ریندا» را ول کند و بگوید:
««ایستاه شیبویا»»
««درب ها در حال بسته شدن است»»
کوکو:ام باشه پس تا بعد.
ریندا:تا بعد
«ریندا» خیلی زود از مترو بیرون میآید و ب راهش ادامه میدهد.
«ریندا»چند قدمی راه میرود تا ب کلاس هنری ک ثبت نام کرده بود میرسد.
سریع وسایلش را داخل کمد میگذارد و وسایل مورد نیاز خود را برمیدارد و وارد کلاس میشود.
«ریندا»سر جای خود مینشیند و شروع ب کشید میکند.
موضوع امروز آزاد است یعنی هر کس هر چیزی ک دوست دارد را داخل ذهنش تصور میکند و آن را روی کاغذ و یا بوم نقاشی خالی میکند.
در فکر «ریندا» فقط و فقط....
.
اسم این داستان رو تغییر دادم چون خیلی طولانی بود عذر میخوام ولی فک کنم اینطوری خیلی بهتره نه؟ :))
۴.۹k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.