part ²⁰🐻💕فصل دوم
سه روز بعد //صبح روز جلسه //
جورج « خواب هفت پادشاه میدیدم که یهو احساس خفگی بهم دست داد... انگار یه سطل آب روی سرم خالی کرده باشن... چشمام رو با وحشت باز کردم و با دیدن کاترینی که با سطل آب از در خونه خارج میشه آستینم رو بالا زدم و از جا پریدم... من اگه تو رو ادم نکنم اسمم جورج نیست!!
لارا « غرق خواب بودم که صدای جیغ و داد بچه ها بلند شد... وحشت زده بیدار شدم و ترسیده به کوک زل زدم... چه خبره کوک؟
_صدای جیغ و داد و بیدادی که از پایین میومد کافی بود تا کوک کل ماجرا رو بفهمه... با خودش میگفت شاید کاترین دو قطبیه یا واکسن هاری رو نزده.... پیشونی لارا رو بوسید و با هم رفتن پایین... توی حیاط غوغایی بود... تهیونگ گفته بود سر و صدا نکنن و همسایه ها رو مشکوک نکنن اما حالا همسایه ها با ذوق به دعوای خواهر و بردار سرتق توی حیاط نگاه میکردن و تشویقشون میکردن... بقیه در تلاش بودن اونا رو جدا کنن و لارا با دیدن صحنه روبهرو از خنده روی زمین اوفتاد... کوک اهی کشید و گفت
کوک « ببین، یکی اسکل تر از تو و من هم پیدا شد،..
لارا « وای دلم کوک بچه های تیم خیلی خوبن
جونگ سوک « زهر مار بیاین جداشون کنید
کوک « خدا رحم مون کرد که.....
_هنوز جمله اش تموم نشده بود که تهیونگ و وون وارد حیاط شدن! خب میتونست حتی محل قبر کاترین رو هم پیش بینی کنه...
لارا « وای خاک به گورم... کوک دادستان....
کوک « فاتحه جفتشون خونده اس... تهیونگ عصبی واقعا ترسناکه
_توی این فکر بود که به کاترین کمک کنه یا جلوی خنده اش رو برای نخندیدن به چهره کفری ته بگیره... دود از سرش بلند میشد و پشت سرش وون از خنده روی زمین اوفتاده بود... کمی بعد کاترین متوجه نگاه های خیره بچه ها به در ورودی شد و بعد از دیدن تهیونگ فکش بسته شد و رنگ از رخش پرید ... حیاط آروم و آروم شده بود و فقط صدای نفس های عصبی تهیونگ به گوش میرسید... بعد از کمی تامل گفت
تهیونگ « همه... برین... داخل.... جز کاترین *شمرده شمرده
جونگ سوک « خب کاترین میرم حلوات رو درست کنم
کوک « ته نمیخواهی...
تهیونگ « حرفم رو دوباره تکرار کنم؟
لارا « مگه نگفتی دادستان کاتی رو دوست داره... پس نگران نباش نمیکشش..
کوک « خدا کنه
کاترین « نفهمیدم چرا و چطور مغزم فرمان فرار داد و عین بچه ای که کار بدی کرده و از دست مامان باباش فرار میکنه پشت یکی از درخت های باغ خونه قایم شدم
تهیونگ « وقتی همه رفتن برگشتم تا کاترین رو آدم کنم که دیدم نیست... عصبی دستام رو پشت سرم قفل کردم و با دیدن زایع بودن معشوقه لجبازم لبخندی روی لب هام شکل گرفت... به خیال خودش از دستم فرار کرده بود اما من به راحتی صدای نفس های ترسیده اش رو میشنیدم... صدام رو صاف کردم و گفتم « بیا بیرون کاریت ندارم... اما اگه خودم پیدات کنم بدجور مجازاتت میکنم هااا
جورج « خواب هفت پادشاه میدیدم که یهو احساس خفگی بهم دست داد... انگار یه سطل آب روی سرم خالی کرده باشن... چشمام رو با وحشت باز کردم و با دیدن کاترینی که با سطل آب از در خونه خارج میشه آستینم رو بالا زدم و از جا پریدم... من اگه تو رو ادم نکنم اسمم جورج نیست!!
لارا « غرق خواب بودم که صدای جیغ و داد بچه ها بلند شد... وحشت زده بیدار شدم و ترسیده به کوک زل زدم... چه خبره کوک؟
_صدای جیغ و داد و بیدادی که از پایین میومد کافی بود تا کوک کل ماجرا رو بفهمه... با خودش میگفت شاید کاترین دو قطبیه یا واکسن هاری رو نزده.... پیشونی لارا رو بوسید و با هم رفتن پایین... توی حیاط غوغایی بود... تهیونگ گفته بود سر و صدا نکنن و همسایه ها رو مشکوک نکنن اما حالا همسایه ها با ذوق به دعوای خواهر و بردار سرتق توی حیاط نگاه میکردن و تشویقشون میکردن... بقیه در تلاش بودن اونا رو جدا کنن و لارا با دیدن صحنه روبهرو از خنده روی زمین اوفتاد... کوک اهی کشید و گفت
کوک « ببین، یکی اسکل تر از تو و من هم پیدا شد،..
لارا « وای دلم کوک بچه های تیم خیلی خوبن
جونگ سوک « زهر مار بیاین جداشون کنید
کوک « خدا رحم مون کرد که.....
_هنوز جمله اش تموم نشده بود که تهیونگ و وون وارد حیاط شدن! خب میتونست حتی محل قبر کاترین رو هم پیش بینی کنه...
لارا « وای خاک به گورم... کوک دادستان....
کوک « فاتحه جفتشون خونده اس... تهیونگ عصبی واقعا ترسناکه
_توی این فکر بود که به کاترین کمک کنه یا جلوی خنده اش رو برای نخندیدن به چهره کفری ته بگیره... دود از سرش بلند میشد و پشت سرش وون از خنده روی زمین اوفتاده بود... کمی بعد کاترین متوجه نگاه های خیره بچه ها به در ورودی شد و بعد از دیدن تهیونگ فکش بسته شد و رنگ از رخش پرید ... حیاط آروم و آروم شده بود و فقط صدای نفس های عصبی تهیونگ به گوش میرسید... بعد از کمی تامل گفت
تهیونگ « همه... برین... داخل.... جز کاترین *شمرده شمرده
جونگ سوک « خب کاترین میرم حلوات رو درست کنم
کوک « ته نمیخواهی...
تهیونگ « حرفم رو دوباره تکرار کنم؟
لارا « مگه نگفتی دادستان کاتی رو دوست داره... پس نگران نباش نمیکشش..
کوک « خدا کنه
کاترین « نفهمیدم چرا و چطور مغزم فرمان فرار داد و عین بچه ای که کار بدی کرده و از دست مامان باباش فرار میکنه پشت یکی از درخت های باغ خونه قایم شدم
تهیونگ « وقتی همه رفتن برگشتم تا کاترین رو آدم کنم که دیدم نیست... عصبی دستام رو پشت سرم قفل کردم و با دیدن زایع بودن معشوقه لجبازم لبخندی روی لب هام شکل گرفت... به خیال خودش از دستم فرار کرده بود اما من به راحتی صدای نفس های ترسیده اش رو میشنیدم... صدام رو صاف کردم و گفتم « بیا بیرون کاریت ندارم... اما اگه خودم پیدات کنم بدجور مجازاتت میکنم هااا
۱۳۶.۵k
۰۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.