P47
《تو...داری جدی میگی؟》
《البته که آره! چرا باید دروغ بگم؟》
《ولی...این چطور ممکنه؟》
از حالت متعجب و هنگ کرده اش خندت گرفت
《وقتی تو هم بهم اعتراف کردی منم همچین حسی داشتم . فکر کنم عادی باشه》
بلند شد و رو به روت وایستاد . مجبور شدی یه مقدار سرت رو بالاتر بگیری تا کامل ببینیش .
《من واقعا نمی تونم باورش کنم . این زیادی عجیبه . چطور ممکنه که فرشته ای مثل تو عاشق شیطانی مثل من بشه؟ این غیر ممکنه!》
《به نظر من که نیست . به هرحال شیطانم یه روزی فرشته بوده》
پوزخندی زد و نگاهش رو ازت گرفت
《اشتباه نکن . من هیچ وقت فرشته نبودم》
《برای من هستی . لااقل فقط برای من و همینه که خاصش می کنه 》
دوباره بهت نگاه کرد . ناباوری داخل چشم های سبز رنگش کاملا مشهود بود که انگار بعد از هر حرفت کمتر می شد . این دفعه تو با برگشتن به سمت پنجره اتاق اتصال چشم هاتون رو قطع کردی .
《وقتی درمورد رفتارهات فکر کردم فهمیدم که تو برای دیگران هیچ رحمی نداری ولی با من انگار مهربون ترین آدم دنیا میشی . درسته که با اون کارای بد مشکل دارم ولی این اولین باره که می خوام بدون منطق تصمیم بگیرم و...من فقط می خوام با تو باشم . کسی که فکرشم نمی کردم بتونه برام از بقیه بهتر باشه و وقتی کنارشم دردای چندین ساله ام رو درمان کنه ، آرامشی بهم بده که خیلی وقته حسش نکردم ، خنده هایی که فراموششون کرده بودم . شاید احمقانه باشه ولی...》
با اشکی که داخل چشم هات حلقه زده بود دوباره سمتش برگشتی
《چه عیبی داره که بخوام احمقانه رفتار کنم؟ مشکلی داره که برای اولین بار بخوام بی منطق باشم؟》
چند ثانیه زمان برد تا خودت رو داخل حصار بازوهاش احساس کردی . انگار در یک لحظه وارد امن ترین نقطه جهان شده بودی .
《فکر نکنم مشکلی داشته باشه که بخوای همچین تصمیمی بگیری . منم که اصلا مشکلی باهاش ندارم!》
ازش جدا شدی و به لبخند و چشم های شیطنت آمیزش نگاه کردی و با خنده ضربه ای به بازوش زدی .
《خیلی سریع باهاش کنار اومدی》
《چون کاملا مطمئن شدم چه احساسی بهم داری . مثلا خودم همین الانشم عاشقتم دختر!》
بعد از چندین ماه شنیدن دوباره اینکه عاشقته بهت حس فوق العاده ای داد . انگار الان تازه می تونستی بفهمی داره چی میگه و باید چه حسی داشته باشی .
یک دفعه انگار یه چیزی یادش اومد و لبخندش عمق گرفت
《خب حالا اگه ابراز احساسات عمیق شما تموم شده ، منم یه کاری بکنم》
《البته که آره! چرا باید دروغ بگم؟》
《ولی...این چطور ممکنه؟》
از حالت متعجب و هنگ کرده اش خندت گرفت
《وقتی تو هم بهم اعتراف کردی منم همچین حسی داشتم . فکر کنم عادی باشه》
بلند شد و رو به روت وایستاد . مجبور شدی یه مقدار سرت رو بالاتر بگیری تا کامل ببینیش .
《من واقعا نمی تونم باورش کنم . این زیادی عجیبه . چطور ممکنه که فرشته ای مثل تو عاشق شیطانی مثل من بشه؟ این غیر ممکنه!》
《به نظر من که نیست . به هرحال شیطانم یه روزی فرشته بوده》
پوزخندی زد و نگاهش رو ازت گرفت
《اشتباه نکن . من هیچ وقت فرشته نبودم》
《برای من هستی . لااقل فقط برای من و همینه که خاصش می کنه 》
دوباره بهت نگاه کرد . ناباوری داخل چشم های سبز رنگش کاملا مشهود بود که انگار بعد از هر حرفت کمتر می شد . این دفعه تو با برگشتن به سمت پنجره اتاق اتصال چشم هاتون رو قطع کردی .
《وقتی درمورد رفتارهات فکر کردم فهمیدم که تو برای دیگران هیچ رحمی نداری ولی با من انگار مهربون ترین آدم دنیا میشی . درسته که با اون کارای بد مشکل دارم ولی این اولین باره که می خوام بدون منطق تصمیم بگیرم و...من فقط می خوام با تو باشم . کسی که فکرشم نمی کردم بتونه برام از بقیه بهتر باشه و وقتی کنارشم دردای چندین ساله ام رو درمان کنه ، آرامشی بهم بده که خیلی وقته حسش نکردم ، خنده هایی که فراموششون کرده بودم . شاید احمقانه باشه ولی...》
با اشکی که داخل چشم هات حلقه زده بود دوباره سمتش برگشتی
《چه عیبی داره که بخوام احمقانه رفتار کنم؟ مشکلی داره که برای اولین بار بخوام بی منطق باشم؟》
چند ثانیه زمان برد تا خودت رو داخل حصار بازوهاش احساس کردی . انگار در یک لحظه وارد امن ترین نقطه جهان شده بودی .
《فکر نکنم مشکلی داشته باشه که بخوای همچین تصمیمی بگیری . منم که اصلا مشکلی باهاش ندارم!》
ازش جدا شدی و به لبخند و چشم های شیطنت آمیزش نگاه کردی و با خنده ضربه ای به بازوش زدی .
《خیلی سریع باهاش کنار اومدی》
《چون کاملا مطمئن شدم چه احساسی بهم داری . مثلا خودم همین الانشم عاشقتم دختر!》
بعد از چندین ماه شنیدن دوباره اینکه عاشقته بهت حس فوق العاده ای داد . انگار الان تازه می تونستی بفهمی داره چی میگه و باید چه حسی داشته باشی .
یک دفعه انگار یه چیزی یادش اومد و لبخندش عمق گرفت
《خب حالا اگه ابراز احساسات عمیق شما تموم شده ، منم یه کاری بکنم》
۹.۳k
۲۰ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.