وقتی عاشقش بودی ولی...
part:①⑨
حتی تا آخر رقص عاشقانشونو تماشا کردم با گریه... خوشبخت بشن...
1سال بعد...
تو این یه سوال از بس حالم بد بود.. کسیم نمیود... تولدمم یادش نبود... حتی غذاهم نمیخوردم زیاد... عین لاغر موردنیا بودم... عین مرده ها ی متحرک رو تخت بودم... دیگه گریم از چشمام نمیریخت... از درون گریه میکردم... جالبه ن؟! 🙂💔
قلبم دیگه نانداشت... حتی کالکیم دیگه بهم زنگ
نمیزد... حتما سرش شلوغه. گوشیم زنگ خورد... فردی رو که به نام کالکی سیو کرده بودم رو گوشیم افتاد... باز دلخوشی بود...ورداشتم... با صدای ضعیفم گفتم...
ا.ت: الو!
کالکی: سلام ا.ت خوبی؟!
ا.ت: هوم
کالکی: یه خبر دارم برات...
ا.ت: بگو
کالکی: داری خاله میشی!
یلحظه ایست کردم... هنگم کرده بودم.. ی یعنی چی... ک.. کالکی بارداره؟!
ا.ت: ی.. یعنی چی؟!(تعجب)
کالکی: یعنی من باردارم(ذوقق)
ا.ت: و.. واقعا؟!
کالکی: اره(خوشحال)
ا.ت: باشع ا.. الان میام
حدود یه سال میشد نرفتم خونه ی کالکی.... یکم به خودم رسیدم و لباس پوشیدم(عکسو میزارم) و به سوی خونه کالکی راه افتادم.... رسیدم در زدم... وقتی همو دیدیدم بغض کردیم.... که یه سال به خاطر تهیونگ نتونستیم همو ببینیم... همو سریع بغل کردیم
کالکی: دلم برات خیلی تنگ شده بود...
ا.ت: منم..
رفتم تو نشستم...
ا.ت: راستی تبریک میگم... خیلی خوشحال شدم... راستی جونگ کوکم از طرف من بهش تبریک بگو داره بابا میشه...
کالکی: بابا من تازه برگه ازمایشو گرفتم و اولیشم ب تو خبر دادم.. جونگ کوک تو کمپانیه چیزی نیمدونه... منو تو قراره سوپرایزش کنیم!
ا. ت: خب چرا من؟!
کالکی: چون تو بهترین ایده هارو داری..!
ا.ت: باشه...
حتی تا آخر رقص عاشقانشونو تماشا کردم با گریه... خوشبخت بشن...
1سال بعد...
تو این یه سوال از بس حالم بد بود.. کسیم نمیود... تولدمم یادش نبود... حتی غذاهم نمیخوردم زیاد... عین لاغر موردنیا بودم... عین مرده ها ی متحرک رو تخت بودم... دیگه گریم از چشمام نمیریخت... از درون گریه میکردم... جالبه ن؟! 🙂💔
قلبم دیگه نانداشت... حتی کالکیم دیگه بهم زنگ
نمیزد... حتما سرش شلوغه. گوشیم زنگ خورد... فردی رو که به نام کالکی سیو کرده بودم رو گوشیم افتاد... باز دلخوشی بود...ورداشتم... با صدای ضعیفم گفتم...
ا.ت: الو!
کالکی: سلام ا.ت خوبی؟!
ا.ت: هوم
کالکی: یه خبر دارم برات...
ا.ت: بگو
کالکی: داری خاله میشی!
یلحظه ایست کردم... هنگم کرده بودم.. ی یعنی چی... ک.. کالکی بارداره؟!
ا.ت: ی.. یعنی چی؟!(تعجب)
کالکی: یعنی من باردارم(ذوقق)
ا.ت: و.. واقعا؟!
کالکی: اره(خوشحال)
ا.ت: باشع ا.. الان میام
حدود یه سال میشد نرفتم خونه ی کالکی.... یکم به خودم رسیدم و لباس پوشیدم(عکسو میزارم) و به سوی خونه کالکی راه افتادم.... رسیدم در زدم... وقتی همو دیدیدم بغض کردیم.... که یه سال به خاطر تهیونگ نتونستیم همو ببینیم... همو سریع بغل کردیم
کالکی: دلم برات خیلی تنگ شده بود...
ا.ت: منم..
رفتم تو نشستم...
ا.ت: راستی تبریک میگم... خیلی خوشحال شدم... راستی جونگ کوکم از طرف من بهش تبریک بگو داره بابا میشه...
کالکی: بابا من تازه برگه ازمایشو گرفتم و اولیشم ب تو خبر دادم.. جونگ کوک تو کمپانیه چیزی نیمدونه... منو تو قراره سوپرایزش کنیم!
ا. ت: خب چرا من؟!
کالکی: چون تو بهترین ایده هارو داری..!
ا.ت: باشه...
۱۵.۶k
۰۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.