p⁸🪅🫀
راوی « نگاهی به خودش توی اینه انداخت... برای بار هزارم زیباییش رو تحسین کرد و شنلش رو بست... یه چیزی درباره ا.ت برای جین عجیب بود... چرا وقتی ا.ت میخندید یا وقتی کنارش بود قلبش اینقدر نا آروم بود؟ یعنی ا.ت رو مخی که ازش متنفر بود معشوقه اون بوده؟ به زندگی قبلیش ربط داشته؟ پوزخندی زد و افکار پر از آشوبش رو همونجا سرکوب کرد... و در حالی که زیر لب غر میزد راه اوفتاد
جین « ملت معاون دارن ما هم معاون داریم -_- عین خرس میخوابه من باید برم بیدارش کنم...
راوی « دخترا توی راه مدام قربون صدقه اش میرفتن... با خودش میگفت این دختره نچسب چی داشت که اونو به عنوان معاون انتخاب کرد! شاید چون عین اینا بهش نمیچسبید.... با رسیدن به در اتاق میکا ! اروم در زد و منتظر شد!
جین « میکا چان! اون خرس کوچولو رو بیدار کن باید بریم ...
راوی « میکا با چهره ای خواب آلود و اون لباس کوسه ای مسخره که جین ازش متنفر بود اومد... در رو باز کرد!
میکا « دیشب سه شب اومد خوابید!!! کشتی بچه رو
جین « بگو بیاد بچه! کار دارم
راوی « میکا ادای جین رو در اورد و رفت داخل.... بعد از چند دقیقه ا.ت کوسه ای در مقابل چشمان متعجب جین ظاهر شد و با حالت کیوتی چشماش رو میمالید... جین نگاهی به میکا و بعد به ا.ت انداخت! لباس ها یکی بود اما چرا ا.ت با اون لباس زیباتر شده بود ؟ گلوش رو صاف کرد و گفت
جین « مون بیا بریم... کار داریم
ا.ت « ببینم تو منو با خَدَم و هَشَم اشتباه گرفتی؟
جین « معاونم نشدی که عین خرس بخوابی... خودت خوب میدونی به زور هم میتونم ببرمت... پس بدو حاضر شو... سریع
راوی « ا.ت عروسک خرسی توی بغلش رو پرت کرد سمت جین اما جین تو یه حرکت اونو گرفت و اروم زد تو سر ا.ت ... ا.ت عصبی نفسش رو بیرون فرستاد و رفت حاضر بشه... در کمد لباسی رو باز کرد ... یه ست تیشرت و ژاکت با ترکیب رنگ خاکستری و سفیدی و مشکی پوشید و با شلوار مشکیش ستش کرد... لبه تیشرت رو تا زد و موهاش رو گوجه ای بالای سرش بست... رژ آلبالویی ای زد و اومد بیرون!
میکا « بعد از رفتن ا.ت مردمک چشمام رو ریز کردم و گفتم « شیطون بلا با دختر مردم اونم توی روز تعطیل کجا جیم میشی؟
جین « بد نیست یه نگاهی به اطراف بندازه!
میکا « میکا هم خر نمیفهمه میخواهی ببری ببوسیش...
راوی « میکا دستی روی شونه جین گذاشت و یه لبخند شیطانی تحویلش داد! بعد ادامه داد
میکا « یه گمونم اون روز هم کیس داشتید... کسی چی میدونه!
جین « مطمئن باش اینو تو خواب میبینی!
میکا « با اومدن ا.ت نیشکونی از پهلوی جین گرفتم که حاصلش یه پس گردنی آب دار بود.... ا.ت نگاه عاقل اندر سفی ای به ما انداخت و اومد پیشمون
ا.ت « به خدا توی این یه ماه که گذشت گاهی حس میکردم اینجا توسط چهار تا بچه اداره میشه...
جین « ملت معاون دارن ما هم معاون داریم -_- عین خرس میخوابه من باید برم بیدارش کنم...
راوی « دخترا توی راه مدام قربون صدقه اش میرفتن... با خودش میگفت این دختره نچسب چی داشت که اونو به عنوان معاون انتخاب کرد! شاید چون عین اینا بهش نمیچسبید.... با رسیدن به در اتاق میکا ! اروم در زد و منتظر شد!
جین « میکا چان! اون خرس کوچولو رو بیدار کن باید بریم ...
راوی « میکا با چهره ای خواب آلود و اون لباس کوسه ای مسخره که جین ازش متنفر بود اومد... در رو باز کرد!
میکا « دیشب سه شب اومد خوابید!!! کشتی بچه رو
جین « بگو بیاد بچه! کار دارم
راوی « میکا ادای جین رو در اورد و رفت داخل.... بعد از چند دقیقه ا.ت کوسه ای در مقابل چشمان متعجب جین ظاهر شد و با حالت کیوتی چشماش رو میمالید... جین نگاهی به میکا و بعد به ا.ت انداخت! لباس ها یکی بود اما چرا ا.ت با اون لباس زیباتر شده بود ؟ گلوش رو صاف کرد و گفت
جین « مون بیا بریم... کار داریم
ا.ت « ببینم تو منو با خَدَم و هَشَم اشتباه گرفتی؟
جین « معاونم نشدی که عین خرس بخوابی... خودت خوب میدونی به زور هم میتونم ببرمت... پس بدو حاضر شو... سریع
راوی « ا.ت عروسک خرسی توی بغلش رو پرت کرد سمت جین اما جین تو یه حرکت اونو گرفت و اروم زد تو سر ا.ت ... ا.ت عصبی نفسش رو بیرون فرستاد و رفت حاضر بشه... در کمد لباسی رو باز کرد ... یه ست تیشرت و ژاکت با ترکیب رنگ خاکستری و سفیدی و مشکی پوشید و با شلوار مشکیش ستش کرد... لبه تیشرت رو تا زد و موهاش رو گوجه ای بالای سرش بست... رژ آلبالویی ای زد و اومد بیرون!
میکا « بعد از رفتن ا.ت مردمک چشمام رو ریز کردم و گفتم « شیطون بلا با دختر مردم اونم توی روز تعطیل کجا جیم میشی؟
جین « بد نیست یه نگاهی به اطراف بندازه!
میکا « میکا هم خر نمیفهمه میخواهی ببری ببوسیش...
راوی « میکا دستی روی شونه جین گذاشت و یه لبخند شیطانی تحویلش داد! بعد ادامه داد
میکا « یه گمونم اون روز هم کیس داشتید... کسی چی میدونه!
جین « مطمئن باش اینو تو خواب میبینی!
میکا « با اومدن ا.ت نیشکونی از پهلوی جین گرفتم که حاصلش یه پس گردنی آب دار بود.... ا.ت نگاه عاقل اندر سفی ای به ما انداخت و اومد پیشمون
ا.ت « به خدا توی این یه ماه که گذشت گاهی حس میکردم اینجا توسط چهار تا بچه اداره میشه...
۸۰.۷k
۳۰ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.