forbidden lovemaking pt 4(new)
&لطفا به والدینم نگو اینجا چه اتفاقی افتاد، بهشون میگم افتادم یا همچین چیزی.. ولی نگو که..
حرفش رو قطع کرد و گفت
_باشه نمیگم پرنسس کوچولو...من رو مخ نیستم.. فقط حوصله تورو ندارم
پسر با پوزخند گوشهٔ لبش به چشم های متعجب دختر زل زد
&من که.. همچین چیزی..
حرفش رو قطع کرد و گفت
_من می تونم ذهنت رو بخونم پرنسس... مراقب تصوراتت باش
خنده بلندی کرد و دست دختر رو گرفت تا به قصر برگردن
&بدون اجازه ام حق نداری افکارمو بخونی
مینهو با خنده گفت
_چیه؟! چون نمی تونی جلوی تفکراتت راجع به من رو بگیری میترسی؟
&اصلا.. به هرحال افکارم با چیزی که میگم یکیه، تو لایق خواهر من نیستی
_تو چجوری قراره ملکه واندرلند باشی درحالی که حتی بلد نیستی رسمی صحبت کنی؟!
&بلدم فقط دلیلی نمیبینم برای تو از لحن رسمی استفاده کنم
دست دختر رو رها کرد و قدم های سریعش رو برداشت
_تنهایی برگرد پرنسس
دختر سریع دوید و دست هاش رو دور بازوش حلقه کرد
&اصلا دیگه حرف نمیزنم.. مردمت دیوونه ان، یه وقت میکشنم، خونم گردن تو.. یعنی شما می افته عالیجناب
مینهو پوزخند پیروزی زد و گفت
_دیوونه شمایی پرنسس
دختر لبخند پر از حرصی زد و فقط برای اینکه سالم به قصر برگرده سکوت کرد، بعد از کلی راه رفتن به قصر بزرگ هزارتو رسیدند، بلافاصله بعد از ورودشون با اجتماع هردو خانواده که با نگرانی درون سالن بزرگ قدم میزدن رو به رو شدن
×لیسی
با شنیدن این اسم همه به سمت درب قصر برگشتن، پاتریشیا به محض دیدن دخترش درون اون وضعیت به سمتش دوید و جسمش رو به سمت خودش کشید، حتی مینهو هم از این کشش محکم دردش آمد
*کجا بودی ها؟!..چرا اینقدر کثیف و شلخته ای؟!.. صبر کن ببینم.. چرا بالت داره خونریزی میکنه؟!
با شنیدن کلمه خونریزی پادشاه رابرت هم به سمت دخترکش دوید
&من..
~لیسی دخترم درد داری؟! لطفا طبیب بیارید
*لیسی چه بلایی سرت آمده؟!
دخترک از این حجم حرف پشت سر هم لال شده بود، مضطرب بود و چشم هاش بین لب های والدینش میچرخید
_نگران نباشید.. حال پرنسس خوبه..به موقع دیدمشون، بین خارها افتاده بودن
_واقعا خوبی دخترم؟!
دخترک سری تکان داد، پاتریشیا نزدیک گوش دخترکش زمزمه کرد
*آبرومون رو بردی
لیسی حرفی برای گفتن نداشت، بعد از کلی صحبت و بحث، پرنسس رو نزد طبیب بردن و زخمش رو مداوا کردن تا برای مراسم فردا آماده باشه
"صبح روز بعد، اتاق تمرین شخصی عالیجناب لی"
حرفش رو قطع کرد و گفت
_باشه نمیگم پرنسس کوچولو...من رو مخ نیستم.. فقط حوصله تورو ندارم
پسر با پوزخند گوشهٔ لبش به چشم های متعجب دختر زل زد
&من که.. همچین چیزی..
حرفش رو قطع کرد و گفت
_من می تونم ذهنت رو بخونم پرنسس... مراقب تصوراتت باش
خنده بلندی کرد و دست دختر رو گرفت تا به قصر برگردن
&بدون اجازه ام حق نداری افکارمو بخونی
مینهو با خنده گفت
_چیه؟! چون نمی تونی جلوی تفکراتت راجع به من رو بگیری میترسی؟
&اصلا.. به هرحال افکارم با چیزی که میگم یکیه، تو لایق خواهر من نیستی
_تو چجوری قراره ملکه واندرلند باشی درحالی که حتی بلد نیستی رسمی صحبت کنی؟!
&بلدم فقط دلیلی نمیبینم برای تو از لحن رسمی استفاده کنم
دست دختر رو رها کرد و قدم های سریعش رو برداشت
_تنهایی برگرد پرنسس
دختر سریع دوید و دست هاش رو دور بازوش حلقه کرد
&اصلا دیگه حرف نمیزنم.. مردمت دیوونه ان، یه وقت میکشنم، خونم گردن تو.. یعنی شما می افته عالیجناب
مینهو پوزخند پیروزی زد و گفت
_دیوونه شمایی پرنسس
دختر لبخند پر از حرصی زد و فقط برای اینکه سالم به قصر برگرده سکوت کرد، بعد از کلی راه رفتن به قصر بزرگ هزارتو رسیدند، بلافاصله بعد از ورودشون با اجتماع هردو خانواده که با نگرانی درون سالن بزرگ قدم میزدن رو به رو شدن
×لیسی
با شنیدن این اسم همه به سمت درب قصر برگشتن، پاتریشیا به محض دیدن دخترش درون اون وضعیت به سمتش دوید و جسمش رو به سمت خودش کشید، حتی مینهو هم از این کشش محکم دردش آمد
*کجا بودی ها؟!..چرا اینقدر کثیف و شلخته ای؟!.. صبر کن ببینم.. چرا بالت داره خونریزی میکنه؟!
با شنیدن کلمه خونریزی پادشاه رابرت هم به سمت دخترکش دوید
&من..
~لیسی دخترم درد داری؟! لطفا طبیب بیارید
*لیسی چه بلایی سرت آمده؟!
دخترک از این حجم حرف پشت سر هم لال شده بود، مضطرب بود و چشم هاش بین لب های والدینش میچرخید
_نگران نباشید.. حال پرنسس خوبه..به موقع دیدمشون، بین خارها افتاده بودن
_واقعا خوبی دخترم؟!
دخترک سری تکان داد، پاتریشیا نزدیک گوش دخترکش زمزمه کرد
*آبرومون رو بردی
لیسی حرفی برای گفتن نداشت، بعد از کلی صحبت و بحث، پرنسس رو نزد طبیب بردن و زخمش رو مداوا کردن تا برای مراسم فردا آماده باشه
"صبح روز بعد، اتاق تمرین شخصی عالیجناب لی"
۱۸.۹k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.