چیزی بدتر از عشق🍷 𝖯𝖺𝗋𝗍 : 22
*ویو رزی
نمیدونم چرا اما از ترس بدنم به رعش افتاده بود که مبادا کسی نیاد داخل و فکرای بد نکنه اما لرزش بدنم....
تهیونگ: هعی هعی دختر اروم باش...
با دستم کوبیدم تخت سی.....نش و نالیدم:
رزی: ته تروخدا ولم کن اکه الان مامان و بابا یهویی بیان داخل چی....من جیغ زدم پس حتما میان...
تهیونگ در حالی که برعکس من خیلی خونسرد بود و داشت با ارامش موهامو ناز میکرد لب زد:
تهیونگ: الان بابت این ترسیدی بزار بهت بگم که الکی ترسیدی چون اولن در اتاق قفل دارع دوما خالع و بابا بدون اجازه نمیان داخل...
اما با حرفاش اروم نشدم که هیچ اَلَنن معلوم شد که راه فراری نیست و باید تاصبح که خدا میدونه چه اتفاق هایی قرار بیوفته سر کنم اونم با دردنده جونمو روحم....
ته همین طور که داشت موهامو ناز میکرد گفت:
تهیونگ: چرا!؟.....
تو جام تکونی خوردم و به سختی گفتم:
رزی: چی چرا؟....
همینجوری که بهم خیره شد بود لب زد:
تهیونگ: چرا من نه... چی کم دارم که منو نمیخوای ها؟
پوف عمیقی کشیدم و گفتم:
رزی: درسته تو چیزی کم نداری اما من هیچوقت قرار نبود تو رو به چشم دوست پسر یا مع...ش... وقه ببینم....
دست از نوازش موهام برداشت و اخم کوچیکی کرد و لب زد:
تهیونگ: اونوقت چرا ا؟....
رزی: چون تو رو به چشم بردار میبینم... و تو هرکاری کنی نمیتونی نظرمو عوض کنی....
ته پوزخندی زد و گفت:
تهیونگ: مطمئنی؟
رزی: منظورت چیه؟...
بدون اینکه جوابمو بده بایع دستش دوتا دستامو بالای سرم گرفت....
رزی: هعی داری چیکار میکنی....
تهیونگ: دارم کاری میکنم که نظرت عوض شه....
رزی: بهم دست بزن ببین چیجوری جیغ بزنم...
تهیونگ: جیغ زدنت بی فایدس چون میدونی خواب خالع و بابا خیلی سنگینه....
بعد اون دست ازادش رو به سمت لبا....سم برد....
ناچار نالیدم:
رزی: ته تروخدا نکن ببین منو من خواهر......
ته انگشت اشارشو گذاشت رو ل...بم و هیش کشت داری گفت و....
.
.
.
.
.
خماریییییییییی😊😊🤣
نمیدونم چرا اما از ترس بدنم به رعش افتاده بود که مبادا کسی نیاد داخل و فکرای بد نکنه اما لرزش بدنم....
تهیونگ: هعی هعی دختر اروم باش...
با دستم کوبیدم تخت سی.....نش و نالیدم:
رزی: ته تروخدا ولم کن اکه الان مامان و بابا یهویی بیان داخل چی....من جیغ زدم پس حتما میان...
تهیونگ در حالی که برعکس من خیلی خونسرد بود و داشت با ارامش موهامو ناز میکرد لب زد:
تهیونگ: الان بابت این ترسیدی بزار بهت بگم که الکی ترسیدی چون اولن در اتاق قفل دارع دوما خالع و بابا بدون اجازه نمیان داخل...
اما با حرفاش اروم نشدم که هیچ اَلَنن معلوم شد که راه فراری نیست و باید تاصبح که خدا میدونه چه اتفاق هایی قرار بیوفته سر کنم اونم با دردنده جونمو روحم....
ته همین طور که داشت موهامو ناز میکرد گفت:
تهیونگ: چرا!؟.....
تو جام تکونی خوردم و به سختی گفتم:
رزی: چی چرا؟....
همینجوری که بهم خیره شد بود لب زد:
تهیونگ: چرا من نه... چی کم دارم که منو نمیخوای ها؟
پوف عمیقی کشیدم و گفتم:
رزی: درسته تو چیزی کم نداری اما من هیچوقت قرار نبود تو رو به چشم دوست پسر یا مع...ش... وقه ببینم....
دست از نوازش موهام برداشت و اخم کوچیکی کرد و لب زد:
تهیونگ: اونوقت چرا ا؟....
رزی: چون تو رو به چشم بردار میبینم... و تو هرکاری کنی نمیتونی نظرمو عوض کنی....
ته پوزخندی زد و گفت:
تهیونگ: مطمئنی؟
رزی: منظورت چیه؟...
بدون اینکه جوابمو بده بایع دستش دوتا دستامو بالای سرم گرفت....
رزی: هعی داری چیکار میکنی....
تهیونگ: دارم کاری میکنم که نظرت عوض شه....
رزی: بهم دست بزن ببین چیجوری جیغ بزنم...
تهیونگ: جیغ زدنت بی فایدس چون میدونی خواب خالع و بابا خیلی سنگینه....
بعد اون دست ازادش رو به سمت لبا....سم برد....
ناچار نالیدم:
رزی: ته تروخدا نکن ببین منو من خواهر......
ته انگشت اشارشو گذاشت رو ل...بم و هیش کشت داری گفت و....
.
.
.
.
.
خماریییییییییی😊😊🤣
۱.۷k
۱۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.