ژنرال مو شکلاتی پارت ۷
اواخر ۳ ماهگیش بود خسته بود با اینکه یک ماه از ماجرا افتادنش گذشته بود بازم بدنش کرخت بود و خسته و اگه شدید حرکت می کرد کتفش تیر می کشید دکتر هر روز باند دور سرش رو عوض می کرد خودش ندیده بود ولی دکتر و دازای بهش گفته بود تقریبا جای بخیه های روی گیج گاهش محو شده دکتر هنوزم شگفت زده بود چطور یه امگای باردار به این کوچیکی با این سن کم و بدن ضعیف بعد از اینکه از پله ها افتاده کتف و گیج گاهش به شدت ضربه خورد انقدر سالم و سرحاله امگا تو فکر خودش بود که در باز شد +دازای خودتی _ اه سلام از کجا فهمیدی امگا کوچولو +(با حالت لوس کیوت و دلخور) انتظار داری رایحت رو نشناسم ...ددی _ اوه امگا کوچولو شیرین من حالت بهتره عزیزم + اره فقط ...اااایییی _ چویا چی شد خوبی درد داری + دازای _ چی شده عزیزم + بچت اذیتم می کنه هی وول می زنه ( با حالت کیوت و بامزه) (نویسنده : من خل شدم نمی فهمم دارم چی می نویسم) _ چی ..چی چویا..(پقی زدن زیر خنده) وای وای باورم نمی شه + ( این اشک تو چشماش جمع شده) نخند من درد دارم تو میخندی _ کجا ... کجات درد...درد می کنه عزیزم( نقطه ها وسط حرف دازای خنده هستش ) + کتفم درد می کنه بچه هم هی لگد می زنه و وول می زنه _ وای چویا .... عزیزم ...چرا اینطوری می کنی تو.... . دکتر : ببخشید مزاحم شد _ اوه سلام دکتر (سرفه مصلحتی) نه بفرمایید . دکتر : دازای سان راستش این رفتار امگاتون کاملا عادیه بارداره و هرمون هاش بهم ریخته برای همین حساس شده باید مراعاتش رو بکنید _ بله بله حتما. دکتر: خوبه خب (رو به چویا(نویسنده : آقا چویا امگا مذکره ولی من واقعا نمی دونم به جز مامان چی می تونم خطابش کنم)) خب مامان کوچولو حالت بهتره به جز درد کتف و وول زدن بچه چیز دیگه ای اذیتت نمی کنه + نه ولی هق .. هق ... دازای با حرفاش اذیتم هق می کنه
_ چی چویا واقعا متاسفم ببخشید نمی دونستم در این حد حساس شدی عزیزم گریه نکن هی هی تو که نمی خوای ژنرال شکلاتی ناراحت بشه ...یادته چو اولین بار که همو دیدیم و فهمیدی من تو ارتشم گفتی پس قراره یه ژنرال شکلاتی بشم + ا..اره ...خب ..خب من ... من اون موقع نمی دونستم ...نمی دونستم تو پسر ارباب عمارتی ...نمی دونستم تو همون ارباب جوان هستی...که باید بهش احترام می زاشتم _ ولی این یکی از شیرین ترین خاطراتم بود +(سرخ شدن) دکتر: خیل خب دازای سان لطفا برید بیرون می خوام چویا سانرو معاینه کنم _البته.
قبل از بیرون رفتن دازای دکتر تو گوشش گفت راهرو اخر دست راست اتاق سوم منتظرته . اره درسته دازای یه راه پیدا کرد تا با فوکوزاوا سان ارتباط بیگره و الان داشتن برای نابودی دشمن نقشه می ریختن و کونیکیدا دوست و همکار دازای الان تو بیمارستان تا کمکش کنه
_________ منتظر نظرات و حدسیات درمورد خاندان ها (خاندان ها نقش مهمی تو داستان دارن)
_ چی چویا واقعا متاسفم ببخشید نمی دونستم در این حد حساس شدی عزیزم گریه نکن هی هی تو که نمی خوای ژنرال شکلاتی ناراحت بشه ...یادته چو اولین بار که همو دیدیم و فهمیدی من تو ارتشم گفتی پس قراره یه ژنرال شکلاتی بشم + ا..اره ...خب ..خب من ... من اون موقع نمی دونستم ...نمی دونستم تو پسر ارباب عمارتی ...نمی دونستم تو همون ارباب جوان هستی...که باید بهش احترام می زاشتم _ ولی این یکی از شیرین ترین خاطراتم بود +(سرخ شدن) دکتر: خیل خب دازای سان لطفا برید بیرون می خوام چویا سانرو معاینه کنم _البته.
قبل از بیرون رفتن دازای دکتر تو گوشش گفت راهرو اخر دست راست اتاق سوم منتظرته . اره درسته دازای یه راه پیدا کرد تا با فوکوزاوا سان ارتباط بیگره و الان داشتن برای نابودی دشمن نقشه می ریختن و کونیکیدا دوست و همکار دازای الان تو بیمارستان تا کمکش کنه
_________ منتظر نظرات و حدسیات درمورد خاندان ها (خاندان ها نقش مهمی تو داستان دارن)
۱۰.۹k
۱۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.