گس لایتر/پارت ۱۳۱
ایم داجونگ روی زمین افتاد...
هیونو قصد شلیک نداشت... ولی اتفاقی شد!...
نشست و سرشو روی قلب داجونگ گذاشت...
تپشی حس نکرد... دستشو جلوی بینیش گرفت... نفسی نداشت... مچ دستشو بالا آورد... نبض نمیزد!...
فهمید کار از کار گذشته... تفنگشو برداشت که فرار کنه... خیلی سریع از همونجا که وارد شده بود فرار کرد!
روی تفنگش موقع شلیک خفه کن بسته بود ولی بخاطر درگیر شدن داجونگ و خودش صدای افتادن و شکستن وسایل بلند شده بود... همچنین داجونگ وقتی گلوله خورد عقب عقب رفته بود و سرش توی در کمد خورده بود...
جونگکوک با شنیدن صداها اولش فکر میکرد صرفا یه درگیری سادس... چون صدای شلیکی نشنیده بود... برای همین دیر به طبقه پایین اومد...
وقتی از اتاقشون بیرون اومد بایول هم بیدار شده بود ولی بدون توجه به اون به طبقه پایین دوید...
یون ها و نابی هم با لباس خواب از اتاقشون بیرون اومده بودن...
به سمت اتاق داجونگ رفتن...
جونگکوک جلوتر بود... وقتی در اتاق رسید خانوما رو عقب زد و گفت: شما عقب وایسین...
نابی و یون ها ترسیده و نگران پشت سر جونگکوک ایستادن... جونگکوک آروم در رو باز کرد... یون ها و نابی از کنارش وارد اتاق شدن... جونگکوک کلید برق رو زد و اتاق روشن شد!!...
یون ها با دیدن پدرش غرق به خون جیغ بلندی کشید... نابی هم ناله ی بلندی سر داد... خودشونو به داجونگ رسوندن... جونگکوک شوک شده بود!... فکرشم نمیکرد این اتفاق بیفته!... قرار نبود کسی بمیره!!...
تنها چیزی که به ذهنش رسید تماس با آمبولانس بود بلکه هنوز شانسی باقی مونده باشه...
صدای آژیرهای پلیس اطراف خونه به صدا دراومد...
جونگکوک بعد از اینکه آمبولانس خبر کرد گوشیو قطع کرد...
سر پا روی سر داجونگ ایستاده بود...
یون ها و نابی ضجه میزدن و ناله میکردن... و از داجونگ میخواستن بلند شه....
نابی وسط گریه هاش روی زانو نشست و پایین پیراهن جونگکوک رو گرفت... جونگکوک بهش نگاه کرد... نابی عاجزانه گفت: نذار بایول بیاد...
جونگکوک احساس کرد یه شوک دیگه به مغزش وارد شد... بایول رو به خاطر آورد... سراسیمه دوید... همینکه از اتاق بیرون رفت با بایول روبرو شد!... خشکش زد...
هنوز کاملا از پله ها پایین نیومده بود... به نرده ها تکیه زده بود و به آرومی پایین میومد... از صدای جیغ و آه و ناله ای که شنیده بود وحشتزده بود... ولی هنوز اشکش در نیومده بود... دستش روی شکمش بود... بخاطر بچه نمیتونست سریع از پله ها پایین بیاد...
با دیدن جونگکوک ایستاد...
-جونگکوک!... چی شده؟...این سر و صداها چیه؟...
جونگکوک جلو رفت... آب دهنشو قورت داد و گفت: نگران نباش... بهت میگم...
دستای بایول رو گرفت تا به سمت اتاق اونو برگردونه... بایول دستاشو پس زد... یه پله پایین تر اومد و گفت: باید ببینم... اصن آبا کجاس...
جونگکوک از پشت کمرشو گرفت و گفت: ببین عزیزم یه اتفاقی افتاده... بهت میگم به شرطی که آروم باشی!... خب؟...
اشکای بایول سرازیر شد... صداشو بالا برد و گفت: اوما و یون ها دارن ناله و زاری میکنن... دارم صداشونو میشنوم... هنوزم میگی توضیح میدم؟... آبا چیزیش شده؟ اصن چرا نمیذاری منم برم ببینم؟...
بایول تلاش میکرد از جونگکوک عبور کنه ولی جونگکوک همچنان مانعش میشد... و بلاخره گفت: باشه میگم... هیونو اینجا بوده... آبا کمی زخمی شده...
هیونو قصد شلیک نداشت... ولی اتفاقی شد!...
نشست و سرشو روی قلب داجونگ گذاشت...
تپشی حس نکرد... دستشو جلوی بینیش گرفت... نفسی نداشت... مچ دستشو بالا آورد... نبض نمیزد!...
فهمید کار از کار گذشته... تفنگشو برداشت که فرار کنه... خیلی سریع از همونجا که وارد شده بود فرار کرد!
روی تفنگش موقع شلیک خفه کن بسته بود ولی بخاطر درگیر شدن داجونگ و خودش صدای افتادن و شکستن وسایل بلند شده بود... همچنین داجونگ وقتی گلوله خورد عقب عقب رفته بود و سرش توی در کمد خورده بود...
جونگکوک با شنیدن صداها اولش فکر میکرد صرفا یه درگیری سادس... چون صدای شلیکی نشنیده بود... برای همین دیر به طبقه پایین اومد...
وقتی از اتاقشون بیرون اومد بایول هم بیدار شده بود ولی بدون توجه به اون به طبقه پایین دوید...
یون ها و نابی هم با لباس خواب از اتاقشون بیرون اومده بودن...
به سمت اتاق داجونگ رفتن...
جونگکوک جلوتر بود... وقتی در اتاق رسید خانوما رو عقب زد و گفت: شما عقب وایسین...
نابی و یون ها ترسیده و نگران پشت سر جونگکوک ایستادن... جونگکوک آروم در رو باز کرد... یون ها و نابی از کنارش وارد اتاق شدن... جونگکوک کلید برق رو زد و اتاق روشن شد!!...
یون ها با دیدن پدرش غرق به خون جیغ بلندی کشید... نابی هم ناله ی بلندی سر داد... خودشونو به داجونگ رسوندن... جونگکوک شوک شده بود!... فکرشم نمیکرد این اتفاق بیفته!... قرار نبود کسی بمیره!!...
تنها چیزی که به ذهنش رسید تماس با آمبولانس بود بلکه هنوز شانسی باقی مونده باشه...
صدای آژیرهای پلیس اطراف خونه به صدا دراومد...
جونگکوک بعد از اینکه آمبولانس خبر کرد گوشیو قطع کرد...
سر پا روی سر داجونگ ایستاده بود...
یون ها و نابی ضجه میزدن و ناله میکردن... و از داجونگ میخواستن بلند شه....
نابی وسط گریه هاش روی زانو نشست و پایین پیراهن جونگکوک رو گرفت... جونگکوک بهش نگاه کرد... نابی عاجزانه گفت: نذار بایول بیاد...
جونگکوک احساس کرد یه شوک دیگه به مغزش وارد شد... بایول رو به خاطر آورد... سراسیمه دوید... همینکه از اتاق بیرون رفت با بایول روبرو شد!... خشکش زد...
هنوز کاملا از پله ها پایین نیومده بود... به نرده ها تکیه زده بود و به آرومی پایین میومد... از صدای جیغ و آه و ناله ای که شنیده بود وحشتزده بود... ولی هنوز اشکش در نیومده بود... دستش روی شکمش بود... بخاطر بچه نمیتونست سریع از پله ها پایین بیاد...
با دیدن جونگکوک ایستاد...
-جونگکوک!... چی شده؟...این سر و صداها چیه؟...
جونگکوک جلو رفت... آب دهنشو قورت داد و گفت: نگران نباش... بهت میگم...
دستای بایول رو گرفت تا به سمت اتاق اونو برگردونه... بایول دستاشو پس زد... یه پله پایین تر اومد و گفت: باید ببینم... اصن آبا کجاس...
جونگکوک از پشت کمرشو گرفت و گفت: ببین عزیزم یه اتفاقی افتاده... بهت میگم به شرطی که آروم باشی!... خب؟...
اشکای بایول سرازیر شد... صداشو بالا برد و گفت: اوما و یون ها دارن ناله و زاری میکنن... دارم صداشونو میشنوم... هنوزم میگی توضیح میدم؟... آبا چیزیش شده؟ اصن چرا نمیذاری منم برم ببینم؟...
بایول تلاش میکرد از جونگکوک عبور کنه ولی جونگکوک همچنان مانعش میشد... و بلاخره گفت: باشه میگم... هیونو اینجا بوده... آبا کمی زخمی شده...
۱۶.۴k
۲۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.