خدا بیامرزه عشق...
part①
داشت مثل دیونه ها میدوید... از دست اون پدر دیونش که همین چند لحظه پیش مادرش رو کشته بود...مردی که هرروز مادرش رو میزد دخترش رو میزد درست مثل روانیا...همه ی اون افراد دنبال دختر بودن...مگه چند سال سن داشت که مجازاتش این بوداون دختر هفت ساله داشت میدوید...دختر بیچاره...با پاهای برهنش درحال دوییدن بود دستانش میلرزید... همه ی اون افراد پشت سرش بودند...ناگهان اون دختر ایستاد و به اون طرف نگاهی انداخت اون طرف خیابون مردی ایستاده بود ماسک مشکی زده بود و داشت به اسمون نگاه میکرد...آسمونی که حالا داشت به حال دخترک گریه میکرد ابرا دلشون برای دختر بیچاره به رحم آمده بود دخترک بدون توجه به افراد پشت سرش با سرعت به اون سمت خیابون دوید و به سمت مرد رفت پاش رو محکم گرفت و با گریه و سپاس ارزو نگفت
ا.ت :لطفا خواهش میکنم التماس میکنم کمکم کنین لطفا
اشک میریخت با همون اشکاش پارچه ی شلوار مرد خیس میشد افراد کثیف پدر دخترک اسلحه هاشون رو برداشتن تا به مرد شلیک کنن اما کی میدونست سرنوشت چه چیزایی برای اون دوتا رقم زده بود...کامیون بزرگی از اونجا رد شد و تیر به همون کامیون خورد مرد به سرعت دست دختر کوچولو رو گرفت و به سمت ماشینش برد و سوار کردش بلاخره کامیون رد شد و اون به سرعت شروع به گاز دادن کرد سرعت ماشین از حد خارج شده بود... وقتی شلیک تموم شد اونا از اون منطقه دور شدن...تنها صداهای دخترک به گوش میرسید...صدا ها...با اشکاش فریاد میزد...همیشه که لازم نیست آدما حرف بزنن نه...بلاخره مرد دهن باز کرد...
تهیونگ :خانوم کوچولو اسمت چیه...
دختر هق هق کنان با لب های خشکش لب زد
ا.ت:ا.ت اسمم هق هق آته آقا میشه بپرسم اسم شما چیه؟!
مرد لبخند شیرینی زد و با دست ازاش بینی کوچولوی دخترک را کشید و گفت
ـاسمم تهیونگه خانوم کوچولو تهیونگ ...
دخترک کلی سوال داشت مامانش بهش یک چیز خیلی قشنگی رو بهش یاد داده بود...صبر...اون مادر هروز مسابقه های دو ماراتن رو به دخترش نشون میداد توی اون مسابقه مسیر طولانی رو پیش رو داشت...صبر میخواد...اون چیز یک روزه اتفاق نمی افتاد...اینجا نبرد شب و روزه...دخترک تنها یک سوال داشت
ا.ت:ببخشید آقا اما شما قرارت منو به یک جای ترسناک ببرین...مثل اون فیلمی که دیدم...
پسر کمی تعجب کرد و گفت
تهیونگ :چه فیلی دیدی خانوم کوچولو...
آت :اون دختر پدر مادرش کنار خیابون ولش کرده بودن...البته از قصد و عمدی دخترشون رو ول کرد...یک مرد دختر رو پیدا میکنه و بعد از اینکه پیداش میکنه زجر زیادی بهش میده و بعدش اونو بعد از استفاده های کثیفش به پرورشگاه میده...
مرد تعجب کرد این دختر این فیلما رو چجوری میدید دوست داشت بدونه مرد حتا از دخترک هم کنجکاو تر بود
تهیونگ :ببینم تو این فیلم رو چجوری دیدی....
داشت مثل دیونه ها میدوید... از دست اون پدر دیونش که همین چند لحظه پیش مادرش رو کشته بود...مردی که هرروز مادرش رو میزد دخترش رو میزد درست مثل روانیا...همه ی اون افراد دنبال دختر بودن...مگه چند سال سن داشت که مجازاتش این بوداون دختر هفت ساله داشت میدوید...دختر بیچاره...با پاهای برهنش درحال دوییدن بود دستانش میلرزید... همه ی اون افراد پشت سرش بودند...ناگهان اون دختر ایستاد و به اون طرف نگاهی انداخت اون طرف خیابون مردی ایستاده بود ماسک مشکی زده بود و داشت به اسمون نگاه میکرد...آسمونی که حالا داشت به حال دخترک گریه میکرد ابرا دلشون برای دختر بیچاره به رحم آمده بود دخترک بدون توجه به افراد پشت سرش با سرعت به اون سمت خیابون دوید و به سمت مرد رفت پاش رو محکم گرفت و با گریه و سپاس ارزو نگفت
ا.ت :لطفا خواهش میکنم التماس میکنم کمکم کنین لطفا
اشک میریخت با همون اشکاش پارچه ی شلوار مرد خیس میشد افراد کثیف پدر دخترک اسلحه هاشون رو برداشتن تا به مرد شلیک کنن اما کی میدونست سرنوشت چه چیزایی برای اون دوتا رقم زده بود...کامیون بزرگی از اونجا رد شد و تیر به همون کامیون خورد مرد به سرعت دست دختر کوچولو رو گرفت و به سمت ماشینش برد و سوار کردش بلاخره کامیون رد شد و اون به سرعت شروع به گاز دادن کرد سرعت ماشین از حد خارج شده بود... وقتی شلیک تموم شد اونا از اون منطقه دور شدن...تنها صداهای دخترک به گوش میرسید...صدا ها...با اشکاش فریاد میزد...همیشه که لازم نیست آدما حرف بزنن نه...بلاخره مرد دهن باز کرد...
تهیونگ :خانوم کوچولو اسمت چیه...
دختر هق هق کنان با لب های خشکش لب زد
ا.ت:ا.ت اسمم هق هق آته آقا میشه بپرسم اسم شما چیه؟!
مرد لبخند شیرینی زد و با دست ازاش بینی کوچولوی دخترک را کشید و گفت
ـاسمم تهیونگه خانوم کوچولو تهیونگ ...
دخترک کلی سوال داشت مامانش بهش یک چیز خیلی قشنگی رو بهش یاد داده بود...صبر...اون مادر هروز مسابقه های دو ماراتن رو به دخترش نشون میداد توی اون مسابقه مسیر طولانی رو پیش رو داشت...صبر میخواد...اون چیز یک روزه اتفاق نمی افتاد...اینجا نبرد شب و روزه...دخترک تنها یک سوال داشت
ا.ت:ببخشید آقا اما شما قرارت منو به یک جای ترسناک ببرین...مثل اون فیلمی که دیدم...
پسر کمی تعجب کرد و گفت
تهیونگ :چه فیلی دیدی خانوم کوچولو...
آت :اون دختر پدر مادرش کنار خیابون ولش کرده بودن...البته از قصد و عمدی دخترشون رو ول کرد...یک مرد دختر رو پیدا میکنه و بعد از اینکه پیداش میکنه زجر زیادی بهش میده و بعدش اونو بعد از استفاده های کثیفش به پرورشگاه میده...
مرد تعجب کرد این دختر این فیلما رو چجوری میدید دوست داشت بدونه مرد حتا از دخترک هم کنجکاو تر بود
تهیونگ :ببینم تو این فیلم رو چجوری دیدی....
۱.۵k
۱۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.