چند پارتی (وقتی بهت خیانت میکنه) پارت ۳
تصویر های نامفهومی توی ذهنش میچرخید..... همه چیز رو به یاد آورده بود....اینکه چطور توی پارتی یک دختر اومد و دستاشو دور گردنش حلقه کرد و اصلا چطور شد که اون دختر رو به خونش آورد و باهاش خوابیده بود......همه ی اینا باعث شده بود که دیوونش کنه ....اصلا..چرا.....چرا باید به اون پارتیه مزخرف میرفت وقتی به عشقش گفته بود که برای کار تا دیر وقت قراره کمپانی بمونه.....دیوونه شده بود....نمیدونست این وضعیت رو درک کنه....اما با فکر کردن به اینکه ممکنه ا.ت فهمیده باشه و تمام این اتفاقات رو دیده باشه بدجوری باعث میشد به خودش لعنت بفرسته.
سریع به سمت گوشی ا.ت رفت و رمزش رو زد و دنبال اسم دوست صمیمیش توی مخاطبای گوشی عشقش که الان هیچ خبری ازش نداشت میگشت.
با دیدن اسم لیا سریع به اسمش ضربه زد و گوشی رو با دستاش لرزونش به سمت گوشش هدایت کرد
÷ اوههههه....ا.ت بلاخره زنگ زدی ؟
_ ل......لیا؟
لیا با شنیدن صدای مینهو شکه شد
÷ م...مینهو تویی؟
همینطور که بغض کل وجودشو فرا گرفته بود و باعث شده بود که کل بدنش بلرزه با صدای لرزون و مضطربی لب زد:
_ میدونی....ا....ت .....کجاست؟
÷ نه راستش......دیشب بهش زنگ زدم ولی جواب نداد...
÷ اتفاقی افتاده
شدت بغضش بیشتر شده بود که گفت:
_ ن....نه....م.... ممنونم
گوشی رو قطع کرد و روی اپن گذاشتش......چشماش پر از اشک بودن نمیدونست باید چیکار کنه سریع به سمت اتاقش رفت تا لباسی تنش کنه و برای به دنبال گشتنت اقدامی کنه.......با اضطراب از پله ها پایین اومد و میخواست به طرف در خروجی بره که با صدای زنگ گوشی خودش که روی میز بود حواسشو به گوشی داد و به طرفش رفت.
÷ آقای لی مینهو؟
با شنیدن صدای نازک زنی که خیلی رسمی در حال صحبت بود شکه شد .
_ ب....بله خودم هستم
+ شما نامزد خانوم لی ا.ت هستید درسته؟
با شنیدن اسم عشقش چشماش از بغض و اشک به لرزه افتادن
_ ب....بله
نمیفهمید داره چه اتفاقی میوفته....همه چیز باهم داشت پیش میرفت و این بدجوری عصبی و نگران و در عین حال بغضیش کرده بود
÷ اوه راستش خبری براتون دارم
_ب....بله....به فرمایید
÷ من از بیمارستان اینچئون باهاتون تماس گرفتم و ما نامزدتون یعنی خانوم لی ا.ت رو ........
کمی مکث کرد و ادامه داد
÷ ایشون رو امروز صبح در حالی که فوت کرده بودن از توی خونشون پیدا کردیم
سریع به سمت گوشی ا.ت رفت و رمزش رو زد و دنبال اسم دوست صمیمیش توی مخاطبای گوشی عشقش که الان هیچ خبری ازش نداشت میگشت.
با دیدن اسم لیا سریع به اسمش ضربه زد و گوشی رو با دستاش لرزونش به سمت گوشش هدایت کرد
÷ اوههههه....ا.ت بلاخره زنگ زدی ؟
_ ل......لیا؟
لیا با شنیدن صدای مینهو شکه شد
÷ م...مینهو تویی؟
همینطور که بغض کل وجودشو فرا گرفته بود و باعث شده بود که کل بدنش بلرزه با صدای لرزون و مضطربی لب زد:
_ میدونی....ا....ت .....کجاست؟
÷ نه راستش......دیشب بهش زنگ زدم ولی جواب نداد...
÷ اتفاقی افتاده
شدت بغضش بیشتر شده بود که گفت:
_ ن....نه....م.... ممنونم
گوشی رو قطع کرد و روی اپن گذاشتش......چشماش پر از اشک بودن نمیدونست باید چیکار کنه سریع به سمت اتاقش رفت تا لباسی تنش کنه و برای به دنبال گشتنت اقدامی کنه.......با اضطراب از پله ها پایین اومد و میخواست به طرف در خروجی بره که با صدای زنگ گوشی خودش که روی میز بود حواسشو به گوشی داد و به طرفش رفت.
÷ آقای لی مینهو؟
با شنیدن صدای نازک زنی که خیلی رسمی در حال صحبت بود شکه شد .
_ ب....بله خودم هستم
+ شما نامزد خانوم لی ا.ت هستید درسته؟
با شنیدن اسم عشقش چشماش از بغض و اشک به لرزه افتادن
_ ب....بله
نمیفهمید داره چه اتفاقی میوفته....همه چیز باهم داشت پیش میرفت و این بدجوری عصبی و نگران و در عین حال بغضیش کرده بود
÷ اوه راستش خبری براتون دارم
_ب....بله....به فرمایید
÷ من از بیمارستان اینچئون باهاتون تماس گرفتم و ما نامزدتون یعنی خانوم لی ا.ت رو ........
کمی مکث کرد و ادامه داد
÷ ایشون رو امروز صبح در حالی که فوت کرده بودن از توی خونشون پیدا کردیم
۱۷.۶k
۱۳ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.