part5
#part5
#عشق_دلداده
نیکا:<ارسلان برو به دیانا کمک کن که وسایلشو بزاره تو صندوق عقب>
#ارسلان
سلام ارسلان کاشی هستم ۲۲ سالمه و وقتی ۲۰ سالم بود پدر و مادرم بخاطر شرکتشون بدون خبر به من رفتن کانادا و برام خونه مجردی کنار گذاشتن و تا الان تو خونه مجردیم هستم>
ارسلان:<چرا من برو خودت کمک کن>
نیکا:<ارسلان برو دیگه>
ارسلان:<اوففف باشه>
# دیانا
سرمو انداختم پایین و گفتم:<ن ن نه خودم انجام میدم سنگین نیست راست میگم>
ارسلان:<دیدی خودش میخواد انجام بده>
نیکا:<آخه...باشه هرجور راحتی>
صندوق عقب رو متین باز کرد و وسایلمو گذاشتم و سوار ماشین شدم و حرکت کردیم سمت شمال
تو راه ارسلان سرش تو گوشی بود و نیکا که خواب بود و متین در حال رانندگی منم که سرم به شیشه تکیه دادم خیلی سرم درد میکرد نمیدونم چرا بغضم گرفت و متین گفتم:<ببخشید آقا متین شما قرصی دارین واسه سردرد؟>
متین:<من نه ندارم ولی ارسلان داره ارسلان تو داری؟>
ارسلان:<آره تو کولمه الان میدم>
وقتی بهم یک بطری آب معدنی و قرص داد ازش تشکر کردم و قرص رو خوردم و دوباره سرمو گذاشتم رو شیشه که متین پرسید
متین:<دیانا شما چرا تو پرورشگاه زندگی میکنی؟>
دیانا:< چون من یتیمم >
متین:<آها ببخشید>
دیانا: اشکالی نداره این سوال رو همه ازم میپرسن>
#ارسلان
نمیدونم چرا دوست داشتم منم خواستم سوال بپرسم که گفتم:<...
#عشق_دلداده
نیکا:<ارسلان برو به دیانا کمک کن که وسایلشو بزاره تو صندوق عقب>
#ارسلان
سلام ارسلان کاشی هستم ۲۲ سالمه و وقتی ۲۰ سالم بود پدر و مادرم بخاطر شرکتشون بدون خبر به من رفتن کانادا و برام خونه مجردی کنار گذاشتن و تا الان تو خونه مجردیم هستم>
ارسلان:<چرا من برو خودت کمک کن>
نیکا:<ارسلان برو دیگه>
ارسلان:<اوففف باشه>
# دیانا
سرمو انداختم پایین و گفتم:<ن ن نه خودم انجام میدم سنگین نیست راست میگم>
ارسلان:<دیدی خودش میخواد انجام بده>
نیکا:<آخه...باشه هرجور راحتی>
صندوق عقب رو متین باز کرد و وسایلمو گذاشتم و سوار ماشین شدم و حرکت کردیم سمت شمال
تو راه ارسلان سرش تو گوشی بود و نیکا که خواب بود و متین در حال رانندگی منم که سرم به شیشه تکیه دادم خیلی سرم درد میکرد نمیدونم چرا بغضم گرفت و متین گفتم:<ببخشید آقا متین شما قرصی دارین واسه سردرد؟>
متین:<من نه ندارم ولی ارسلان داره ارسلان تو داری؟>
ارسلان:<آره تو کولمه الان میدم>
وقتی بهم یک بطری آب معدنی و قرص داد ازش تشکر کردم و قرص رو خوردم و دوباره سرمو گذاشتم رو شیشه که متین پرسید
متین:<دیانا شما چرا تو پرورشگاه زندگی میکنی؟>
دیانا:< چون من یتیمم >
متین:<آها ببخشید>
دیانا: اشکالی نداره این سوال رو همه ازم میپرسن>
#ارسلان
نمیدونم چرا دوست داشتم منم خواستم سوال بپرسم که گفتم:<...
۳.۹k
۲۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.