pawn/پارت ۷۵
از زبان نویسنده:
تهیونگ از قصد خودشو سرگرم کار میکرد تا کمتر به فکر فرو بره... تا کمتر دنیا نبود عزیزترین شخص زندگیشو به رخش بکشه...
توی اتاقش رفت و با بی حوصلگی کتش رو درآورد... روی تخت پرت کرد... کنار تخت نشست و قاب عکس فلزی کنار تختشو برداشت... عکس سه نفره ای از دوران بچگی خودش، یوجین و سویول بود... یوجین توی عکس لبخند میزد... درست مثل همیشه!... دوتا برادراش بغلش کرده بودن... به چهره ی زیبای معصومش که نگاه کرد اشک توی گوی چشماش جمع شد... انگشت شستشو روی صورتش کشید... و همون لحظه قطرات اشک روی شیشه افتاد... زیر لب با بغض گفت: یوجین زیبای من... فرشته ی من... هیچوقت فکرشم نمیکردم یه روز نگاه کردن به لبخندت اشک منو دربیاره... بعد تو هیچ چیزی تو این جهان وجود نداره که بخاطرش انگیزه ی زندگی داشته باشم... دیگه هیچ چیزیو جدی نمیگیرم... مستی نگاه مهربونت بهتر از هر شرابیه... هیچ نگاهی بعد تو مهربون نیست... سن و سالت از من کمتر بود... ولی از هرکسی پشتیبان باارزشتری بودی... با هر نفسی که میکشم اسمتو توی ذهنم میارم... هرگز فراموش نمیشی... این قلب تا ابد از نبود تو توی آتیش میسوزه...
به زحمت خودشو جلو کشید و قاب عکسو سر جاش گذاشت و برگشت... و روی تخت ولو شد... حتی کفشاشو از پا درنیاورده بود... ساعدشو روی پیشونیش گذاشت و چشماشو بست... و گفت: تقصیر من بود!... اگه همون اولین باری که ا/ت رو با اون آدم دیدم رابطمو باهاش قطع میکردم تورو از دست نمیدادم خواهر شیرینم...
روز بعد...
از زبان ا/ت:
پولایی که داشتم اندازه ای بود که بتونم یه خونه اجاره کنم... کارولین هم به دور از چشم همه تمام پس اندازی که داشت رو بهم داد... اولش قبول نکردم... چون قصد نداشتم به کسی بدهکار باشم... ولی بخاطر اصرارش ازش گرفتم... بازم ازم پرسید کجا میخوام برم... ولی من بهش نگفتم...وسایلمو جمع کرده بودم... چمدونمو زیر تختم گذاشته بودم... تا وقتی کسی میاد داخل اتاقم متوجهش نشه... بلیطم برای آخرین پرواز بود... ساعت ۲ شب... به مقصد لاس وگاس...
فقط وقتی همه توی خواب هستن میتونم با یه چمدون از خونه بیرون برم...
لاس وگاس شهریه که قبلا توش زندگی کردم و خوب میشناسمش... البته موقتی به اونجا میرم... چون قطعا خانوادم اولین جایی که به ذهنشون میرسه که دنبالم بگردن همونجاس! ... یه مدت اونجا میمونم بعد به ایالت دیگه میرم...
شب...
از زبان نویسنده:
نیمه شب بود... همه ی چراغای خونه خاموش بود و عمارت در سکوت مطلق بود... ولی باید کمی میگذشت تا ا/ت مطمئن بشه همه خوابیدن... مضطرب روی تختش توی تاریکی نشسته بود... دستاش از استرس یخ کرده بود... مدام لباشو گاز میگرفت... و به ساعتش نگاه میکرد... بلاخره لحظه ی رفتن فرارسید... چمدونش رو برداشت و به آرومی از اتاق بیرون رفت... کسی نبود...
خدانگهدار...
تهیونگ از قصد خودشو سرگرم کار میکرد تا کمتر به فکر فرو بره... تا کمتر دنیا نبود عزیزترین شخص زندگیشو به رخش بکشه...
توی اتاقش رفت و با بی حوصلگی کتش رو درآورد... روی تخت پرت کرد... کنار تخت نشست و قاب عکس فلزی کنار تختشو برداشت... عکس سه نفره ای از دوران بچگی خودش، یوجین و سویول بود... یوجین توی عکس لبخند میزد... درست مثل همیشه!... دوتا برادراش بغلش کرده بودن... به چهره ی زیبای معصومش که نگاه کرد اشک توی گوی چشماش جمع شد... انگشت شستشو روی صورتش کشید... و همون لحظه قطرات اشک روی شیشه افتاد... زیر لب با بغض گفت: یوجین زیبای من... فرشته ی من... هیچوقت فکرشم نمیکردم یه روز نگاه کردن به لبخندت اشک منو دربیاره... بعد تو هیچ چیزی تو این جهان وجود نداره که بخاطرش انگیزه ی زندگی داشته باشم... دیگه هیچ چیزیو جدی نمیگیرم... مستی نگاه مهربونت بهتر از هر شرابیه... هیچ نگاهی بعد تو مهربون نیست... سن و سالت از من کمتر بود... ولی از هرکسی پشتیبان باارزشتری بودی... با هر نفسی که میکشم اسمتو توی ذهنم میارم... هرگز فراموش نمیشی... این قلب تا ابد از نبود تو توی آتیش میسوزه...
به زحمت خودشو جلو کشید و قاب عکسو سر جاش گذاشت و برگشت... و روی تخت ولو شد... حتی کفشاشو از پا درنیاورده بود... ساعدشو روی پیشونیش گذاشت و چشماشو بست... و گفت: تقصیر من بود!... اگه همون اولین باری که ا/ت رو با اون آدم دیدم رابطمو باهاش قطع میکردم تورو از دست نمیدادم خواهر شیرینم...
روز بعد...
از زبان ا/ت:
پولایی که داشتم اندازه ای بود که بتونم یه خونه اجاره کنم... کارولین هم به دور از چشم همه تمام پس اندازی که داشت رو بهم داد... اولش قبول نکردم... چون قصد نداشتم به کسی بدهکار باشم... ولی بخاطر اصرارش ازش گرفتم... بازم ازم پرسید کجا میخوام برم... ولی من بهش نگفتم...وسایلمو جمع کرده بودم... چمدونمو زیر تختم گذاشته بودم... تا وقتی کسی میاد داخل اتاقم متوجهش نشه... بلیطم برای آخرین پرواز بود... ساعت ۲ شب... به مقصد لاس وگاس...
فقط وقتی همه توی خواب هستن میتونم با یه چمدون از خونه بیرون برم...
لاس وگاس شهریه که قبلا توش زندگی کردم و خوب میشناسمش... البته موقتی به اونجا میرم... چون قطعا خانوادم اولین جایی که به ذهنشون میرسه که دنبالم بگردن همونجاس! ... یه مدت اونجا میمونم بعد به ایالت دیگه میرم...
شب...
از زبان نویسنده:
نیمه شب بود... همه ی چراغای خونه خاموش بود و عمارت در سکوت مطلق بود... ولی باید کمی میگذشت تا ا/ت مطمئن بشه همه خوابیدن... مضطرب روی تختش توی تاریکی نشسته بود... دستاش از استرس یخ کرده بود... مدام لباشو گاز میگرفت... و به ساعتش نگاه میکرد... بلاخره لحظه ی رفتن فرارسید... چمدونش رو برداشت و به آرومی از اتاق بیرون رفت... کسی نبود...
خدانگهدار...
۲۶.۶k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.