p¹
با همکاریِ @zcxio
...
غیر ممکن بود که بتونی اینو قبول کنی اصلا مگه امکان پذیره؟
تو بخاطر خانوادت اون عشقو چال کردی اما الان که بخوان بیان بهت این پیشنهادو بدن واقعا منطقی نبود
با اعصبانیت تمام دستت رو روی میزی که تمام اعضای خانوادت پدرت ، مادرت و برادر بزرگ ترت دور اون نشسته بودن کوبیدی
+امکان نداره اینو قبول کنم نه تنها من بلکه صدرصد جئون جونگ کوکم اینو قبول نمیکنه
پدر ا.ت:اتفاقا سخت در اشتباهی چون همون پسری که داری درموردش صحبت میکنی خودش با پدرش به دفتر من اومد تا این پیشنهادو به من بدن خانوم کیم ات.
باور تک تک کلماتی که بهت میگفت غیر ممکن بود شما خیلی وقت پیش از هم جدا شده بودید ، دوسال تمام بود که همدیگه رو ندیده بودید ، درسته هنوزم دوسش داشتی درسته هرشب قبل خواب حتی شده پنج دقیقه میومد تو ذهنت اما .. اما اینکه بخوای باهاش ازدواج کنی اصلا چیز خوبی نبود تو اون رو دشمن خودت میدیدی و طبیعتا اونم به تو همینطوری نگاه میکرد اما اینکه چطوری این پیشنهادو قبول کرده واقعا عجیب بود
تمام این هارو تو ذهنت مرور کردی تو ذهن خودت با خودت درحال صحبت بودی که برادر تو مخت سکوت رو شکست
"خب؟ تکلیف من چیه؟ عروسی دعوتم؟"
نمیدونستی چیبگی و تنها چیزی که به ذهنت میرسید این بود که باید همین الان اونجا رو ول کنیو بری
+میشه بعدا راجبش حرف بزنیم؟ الان واقعا حالم خوب نیست
بعد گفتن این جمله صبر کردی تا بازخورد خانوادت رو ببینی و فقط سوییچ ماشین با پالتوت رو برداشتی و به سمت در خروجی رفتی صدای مادرت از پشت سرت به گوش میرسید که اسمتو صدا میکرد اما اصلا مهم نبود تنها چیزی که الان مهم بود این بود که چرا؟
...
غیر ممکن بود که بتونی اینو قبول کنی اصلا مگه امکان پذیره؟
تو بخاطر خانوادت اون عشقو چال کردی اما الان که بخوان بیان بهت این پیشنهادو بدن واقعا منطقی نبود
با اعصبانیت تمام دستت رو روی میزی که تمام اعضای خانوادت پدرت ، مادرت و برادر بزرگ ترت دور اون نشسته بودن کوبیدی
+امکان نداره اینو قبول کنم نه تنها من بلکه صدرصد جئون جونگ کوکم اینو قبول نمیکنه
پدر ا.ت:اتفاقا سخت در اشتباهی چون همون پسری که داری درموردش صحبت میکنی خودش با پدرش به دفتر من اومد تا این پیشنهادو به من بدن خانوم کیم ات.
باور تک تک کلماتی که بهت میگفت غیر ممکن بود شما خیلی وقت پیش از هم جدا شده بودید ، دوسال تمام بود که همدیگه رو ندیده بودید ، درسته هنوزم دوسش داشتی درسته هرشب قبل خواب حتی شده پنج دقیقه میومد تو ذهنت اما .. اما اینکه بخوای باهاش ازدواج کنی اصلا چیز خوبی نبود تو اون رو دشمن خودت میدیدی و طبیعتا اونم به تو همینطوری نگاه میکرد اما اینکه چطوری این پیشنهادو قبول کرده واقعا عجیب بود
تمام این هارو تو ذهنت مرور کردی تو ذهن خودت با خودت درحال صحبت بودی که برادر تو مخت سکوت رو شکست
"خب؟ تکلیف من چیه؟ عروسی دعوتم؟"
نمیدونستی چیبگی و تنها چیزی که به ذهنت میرسید این بود که باید همین الان اونجا رو ول کنیو بری
+میشه بعدا راجبش حرف بزنیم؟ الان واقعا حالم خوب نیست
بعد گفتن این جمله صبر کردی تا بازخورد خانوادت رو ببینی و فقط سوییچ ماشین با پالتوت رو برداشتی و به سمت در خروجی رفتی صدای مادرت از پشت سرت به گوش میرسید که اسمتو صدا میکرد اما اصلا مهم نبود تنها چیزی که الان مهم بود این بود که چرا؟
۲۴۷
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.