فیک قاتل من
پارت 38
#قاتل_من
ویو/ات
باداد و بیداد که تو کل عمارت پیچیده بود از جام پریدم...ظاهرا اتفاقی افتاده بود منم ک در حد مرگ خسته بودم گرفتم خوابیدم...موهام و از رو صورت کنار زدم...و بلند شم رفتم دم ک ببینم چ خبره...که باحرف های پدربزرگ تهیونگ سرجام میخکوب شدم...و چشمام گرد شد ینی چی رونیکا خیانت کرده ؟ اون دختر باز چ غلطی کرده؟...لای درو باز کردم و فالگوش وایسادم ک صدای پدربزرگ تهیونگ اومد ک داشت میگفت وقتی دخترت هرزه گی میکرد تو کجا بودی هاا؟
ظاهرا داشت با پدر رونیکا حرف میزد...
میخواستم برم بیرون ک پیش خودم گفتم نکنه جناب کیم خوشش نمیاد من از مسائل خانواده گیش خبر دار شم و شاید بعد بخواد سرم من خالی کنه... ولی کمی مکث کردم و گفتم اگ اون دختر اشتباهی کرده ب من چه ربطی داره....
هزارتا کار ریخته سرم...نفسمو کلافه بیرون دادم و در اتاق بستم و یواش یواش به سمت آشپزخونه رفتم... در یخچال باز کردم ک ببینم واس شام چیکار کنم...ک یهو کوک جلوم ظاهرشد ...
کوک:ا/ت تو اینجایی؟ حالت خوبه
ا/ت: اره خب اومدم اینجا ک یه غذای واس شام امشب درست کنم... ولی انگار اوضاع عمارت زیاد اوکی نیست...چیشده؟
کوک: چی میخواستی بشه دیگ ؟ اون دختر رونیکا به جناب کیم خیانت کرده و تهیونگ مچشو گرفته و الان همه فهمیدن چ خرابکاری کرده...
ا/ت: ای وای ینی جناب کیم دیدیش داشت چیکار میکرد؟( باحالت هیجانی )
کوک: ا/تتتت چ... چی میپرسی تو؟ چ بدونم من ندیمش برو برام یه لیوان آب بیار...
ا/ت : ببخشید چشم...
خاک توسرم یه دفعه هیجانی شدم نفهمیدم چی گفتم...ودففف
+بفرمایید
کوک: ممنون
+خواهش میکنم...
ویو/رونیکا
اون بابای لعنتیم تصمیم گرفته به خاطر حرف آقا جون باز ما رو ببره آمریکا ولی من واقعا دیگ خسته شدم...این همه سال صب کردم ک بالاخره یه روزی بتونم با تهیونگ ازدواج کنم نمیدونستم قراره زندگیم اینشکلی به گوه کشیده بشه
ولی حتی اگ از اینجا برم.... اما یه روزی میرسه ک انتقامو از اون دختر بی سرو پا بگیرم....
چمدون و باز کردم و با حرص و نفرت لباسا را توش پرت میکردم و به اون ا/ت عوضی لعنت میفرستادم...چمدون بستم و خودم و تواینه نگاه کردم چشمم کبود شده بود اون از کتک دیروز تهیونگ و اینم از کتک امروز آقا جون واقعا چ وضعشه حتی مامانم رفتارش باهام خیلی بد شده و حتی وقتی باش حرف میزنم به خودش اجازه نمیده جوابمو بده...همش تقصیر اون دختره س ک من به این روز افتادم... همینی ک داشتم خودم و تو آینه نگاه میکردم ک باصدای در ب خودم اومدم...
مادر رونیکا: جم کن بریم دختر آبروی برامون نذاشتی ب قول بابا بزرگت اگ یه ذره حواسمون بهت بود اینشکلی نمیشدی واقعا از اینکه دخترمی خجالت میکشم...کاش هیچوقت به دنیا نیومده بودی....
مامانم اومد تو اتاق همه این حرفا را بارم کرد و با چشمای پر از اشک از آتاق بیرون رفت....
#kim
#قاتل_من
ویو/ات
باداد و بیداد که تو کل عمارت پیچیده بود از جام پریدم...ظاهرا اتفاقی افتاده بود منم ک در حد مرگ خسته بودم گرفتم خوابیدم...موهام و از رو صورت کنار زدم...و بلند شم رفتم دم ک ببینم چ خبره...که باحرف های پدربزرگ تهیونگ سرجام میخکوب شدم...و چشمام گرد شد ینی چی رونیکا خیانت کرده ؟ اون دختر باز چ غلطی کرده؟...لای درو باز کردم و فالگوش وایسادم ک صدای پدربزرگ تهیونگ اومد ک داشت میگفت وقتی دخترت هرزه گی میکرد تو کجا بودی هاا؟
ظاهرا داشت با پدر رونیکا حرف میزد...
میخواستم برم بیرون ک پیش خودم گفتم نکنه جناب کیم خوشش نمیاد من از مسائل خانواده گیش خبر دار شم و شاید بعد بخواد سرم من خالی کنه... ولی کمی مکث کردم و گفتم اگ اون دختر اشتباهی کرده ب من چه ربطی داره....
هزارتا کار ریخته سرم...نفسمو کلافه بیرون دادم و در اتاق بستم و یواش یواش به سمت آشپزخونه رفتم... در یخچال باز کردم ک ببینم واس شام چیکار کنم...ک یهو کوک جلوم ظاهرشد ...
کوک:ا/ت تو اینجایی؟ حالت خوبه
ا/ت: اره خب اومدم اینجا ک یه غذای واس شام امشب درست کنم... ولی انگار اوضاع عمارت زیاد اوکی نیست...چیشده؟
کوک: چی میخواستی بشه دیگ ؟ اون دختر رونیکا به جناب کیم خیانت کرده و تهیونگ مچشو گرفته و الان همه فهمیدن چ خرابکاری کرده...
ا/ت: ای وای ینی جناب کیم دیدیش داشت چیکار میکرد؟( باحالت هیجانی )
کوک: ا/تتتت چ... چی میپرسی تو؟ چ بدونم من ندیمش برو برام یه لیوان آب بیار...
ا/ت : ببخشید چشم...
خاک توسرم یه دفعه هیجانی شدم نفهمیدم چی گفتم...ودففف
+بفرمایید
کوک: ممنون
+خواهش میکنم...
ویو/رونیکا
اون بابای لعنتیم تصمیم گرفته به خاطر حرف آقا جون باز ما رو ببره آمریکا ولی من واقعا دیگ خسته شدم...این همه سال صب کردم ک بالاخره یه روزی بتونم با تهیونگ ازدواج کنم نمیدونستم قراره زندگیم اینشکلی به گوه کشیده بشه
ولی حتی اگ از اینجا برم.... اما یه روزی میرسه ک انتقامو از اون دختر بی سرو پا بگیرم....
چمدون و باز کردم و با حرص و نفرت لباسا را توش پرت میکردم و به اون ا/ت عوضی لعنت میفرستادم...چمدون بستم و خودم و تواینه نگاه کردم چشمم کبود شده بود اون از کتک دیروز تهیونگ و اینم از کتک امروز آقا جون واقعا چ وضعشه حتی مامانم رفتارش باهام خیلی بد شده و حتی وقتی باش حرف میزنم به خودش اجازه نمیده جوابمو بده...همش تقصیر اون دختره س ک من به این روز افتادم... همینی ک داشتم خودم و تو آینه نگاه میکردم ک باصدای در ب خودم اومدم...
مادر رونیکا: جم کن بریم دختر آبروی برامون نذاشتی ب قول بابا بزرگت اگ یه ذره حواسمون بهت بود اینشکلی نمیشدی واقعا از اینکه دخترمی خجالت میکشم...کاش هیچوقت به دنیا نیومده بودی....
مامانم اومد تو اتاق همه این حرفا را بارم کرد و با چشمای پر از اشک از آتاق بیرون رفت....
#kim
۱۲.۲k
۱۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.