✞رمان انتقام✞ پارت66
•انتقام•
پارت شصت و ششم✞︎🖤
دیانا: ایی مچ دستم چی کار میکنی روانی؟
ارسلان: خودت داری میگی روانی نه؟
ی روانی هر کاری که فکرشو بکنی میکنه
میخوای واقعا روانی بشم دیانا؟
دیانا: چت شده تو؟
ارسلان: از لج من رفتی با ممدرضا میرقصی..
دیانا: من هر کاری بخوام میکنم چطور تو توی بغل رومینا بودی؟ ی دفعه صدای داد ارسلان که بغض توش موج میزد بلند شد...
ارسلان: به خاطر تو لعنتی بود
نمیتونستم ببینم بغل کسی نشستی که ی روزی دوست داشته
من فقط میخواستم عین خودت رفتار کنم
دیانا: صورتشو گرفت اونطرق
ک زل زد به ورودی ویلا خواست بره
که مچ دستشو کشیدم
که چشماش قفل چشام شد
نمیدونم ی چیزی مثل ی نیروی مغناطیسی منو کشوند
سمت لباش حالا لبام قفل لباش شده بود
خیلی خوشم اومده بود
که مثل پسر بچه ای جلوی من بود
که انگار عروسکشو ازش گرفتن
کم کم ی دستشو زیر پام گزاشت
اون یکی دستشو دور کمرم و از زمین بلندم کرد
از لباش جدا شدم و سرمو گزاشتم رو سینش
خودمو سپرده بودم دستش
خیلی دلم تنگ شده بود واسه طعم لباش
غیرتی شدناش
ممدرضا راست میگف
خیلی وقتا زود دیر میشه
چرامن نباید از این لحظه های
با هم بودن ارسلان و خودم استفاده نکنم
در ماشینشو باز کرد و منو گزاشت جلو روی صندلی شاگرد
و با سرعت حرکت کرد من این راهو میشناختم
راه خونه ی خودش بود...
وقتی رسیدیم ارسلان از ماشین پیاده شد
و اومد سمت در شاگرد و در برای من باز کرد
پیاده شدم که دستشو تو دستم قفل کرد
اصن فکر نمیکردم به همین راحتیا با ارسلان آشتی کنم
در خونه رو باز کرد و و با هم وارد خونه شدیم
همون لحظه که وارد خونه شدیم ارسلان منو چسبوند
به دیوار خونه و لباشو گزاشت رو لبام
قشنگ معلوم بود از حرارت بدنش خیلی داغه
منم نزاشتم که این حالش خراب شه و باهاش ادامه دادم...
پارت شصت و ششم✞︎🖤
دیانا: ایی مچ دستم چی کار میکنی روانی؟
ارسلان: خودت داری میگی روانی نه؟
ی روانی هر کاری که فکرشو بکنی میکنه
میخوای واقعا روانی بشم دیانا؟
دیانا: چت شده تو؟
ارسلان: از لج من رفتی با ممدرضا میرقصی..
دیانا: من هر کاری بخوام میکنم چطور تو توی بغل رومینا بودی؟ ی دفعه صدای داد ارسلان که بغض توش موج میزد بلند شد...
ارسلان: به خاطر تو لعنتی بود
نمیتونستم ببینم بغل کسی نشستی که ی روزی دوست داشته
من فقط میخواستم عین خودت رفتار کنم
دیانا: صورتشو گرفت اونطرق
ک زل زد به ورودی ویلا خواست بره
که مچ دستشو کشیدم
که چشماش قفل چشام شد
نمیدونم ی چیزی مثل ی نیروی مغناطیسی منو کشوند
سمت لباش حالا لبام قفل لباش شده بود
خیلی خوشم اومده بود
که مثل پسر بچه ای جلوی من بود
که انگار عروسکشو ازش گرفتن
کم کم ی دستشو زیر پام گزاشت
اون یکی دستشو دور کمرم و از زمین بلندم کرد
از لباش جدا شدم و سرمو گزاشتم رو سینش
خودمو سپرده بودم دستش
خیلی دلم تنگ شده بود واسه طعم لباش
غیرتی شدناش
ممدرضا راست میگف
خیلی وقتا زود دیر میشه
چرامن نباید از این لحظه های
با هم بودن ارسلان و خودم استفاده نکنم
در ماشینشو باز کرد و منو گزاشت جلو روی صندلی شاگرد
و با سرعت حرکت کرد من این راهو میشناختم
راه خونه ی خودش بود...
وقتی رسیدیم ارسلان از ماشین پیاده شد
و اومد سمت در شاگرد و در برای من باز کرد
پیاده شدم که دستشو تو دستم قفل کرد
اصن فکر نمیکردم به همین راحتیا با ارسلان آشتی کنم
در خونه رو باز کرد و و با هم وارد خونه شدیم
همون لحظه که وارد خونه شدیم ارسلان منو چسبوند
به دیوار خونه و لباشو گزاشت رو لبام
قشنگ معلوم بود از حرارت بدنش خیلی داغه
منم نزاشتم که این حالش خراب شه و باهاش ادامه دادم...
۱۶.۶k
۱۴ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.