پارت پنجاه ونهم where are you کجایی به روایت زیحا:
راستای نگاه الی را دنبال کرد و به کفش هایش ختم شد.
"اگه منو اینجوری دیدید تعجب نکنید."
کفش هایش براق بود.براق و نو.الی تلاش میکرد، نرود و صورتش را به ان نچسباند تا ببیند میشود خودش را در ان ببیند یا نه.
"به خاطر عکاسیه."
حالا هر دو به کفش ها نگاه کردند.
تبلیغ همین کفش هاست."
الی درحالیکه سرش را تکان میداد،بالا اورد و با خود زمزمه کرد.
"عکاسی."
"خانم راشر موضوع..."
الی وسط حرفش پرید.
"الی...حس میکنم غریبه ام."
"درسته الی. موضوع فردا ست."
مرد دست هایش را در هم گره زد و ادامه داد:
"مطمئنم رزالین بهت گفته."
"خودت گفتی."
جیمین سرش را به یک طرف کج کرد و اخم هایش در هم کرد.
"آها...چون ادم زیادی هستن یادم نمیمونه به کی چی گفتم."
و ادامه داد:
"موضوع اینه نمیدونم چی باید بگیرم."
"ها؟"
"یعنی میدونم...اما نمیدونم."
الی نفهمید که دهانش باز است و به او نگاه میکند.
""
"من از افراد زیادی سوال کردم.بیشترین نظر طلا بود.جین هیونگ..."
"اما شما دو ساله با هم زندگی میکنید.چطور نمیدونید چی باید بگیرید؟"
جیمین طوری ابرو بالا داد که انگار انتظار چنین سوالی را نداشت.بعد جوری که انگار میخواد او را قانع کند گفت:
"بعد از اینکه عکاسی کنم باید چمدونم رو ببندم و تو فرودگاه حاضر باشم.نمیتونم فردا خودم کنارش باشم.از طرفی برای رزالین این مناسبت ها خیلی مهمه پس میخوام چیزی رو بگیرم که ارزش داشته باشه."
"حالا نظرت چیه؟"
"خب من..."
جیمین انگار به یاد چیز مهمی افتاده باشد،لحن صدایش بالا رفت.
"ساعت چنده؟"
"پنج و ربع..."
الی به بستن ساعت مچی عادت کرده بود تا کار های رزالین به موقع انجام شود.
"وای خدای من...دیر شد.گفته بودم نیم ساعت دیگه اونجام. "
الی دم در ایستاد.مرد که تقریبا می دوید،گفت:
"لطفا شب یکم دیر برو."
الی نفهمید سوال بوده یا دستور. میخواست جوابش را بدهد اما او با مردی که سوار ماشین شد،در را بست و رفت.
"اگه منو اینجوری دیدید تعجب نکنید."
کفش هایش براق بود.براق و نو.الی تلاش میکرد، نرود و صورتش را به ان نچسباند تا ببیند میشود خودش را در ان ببیند یا نه.
"به خاطر عکاسیه."
حالا هر دو به کفش ها نگاه کردند.
تبلیغ همین کفش هاست."
الی درحالیکه سرش را تکان میداد،بالا اورد و با خود زمزمه کرد.
"عکاسی."
"خانم راشر موضوع..."
الی وسط حرفش پرید.
"الی...حس میکنم غریبه ام."
"درسته الی. موضوع فردا ست."
مرد دست هایش را در هم گره زد و ادامه داد:
"مطمئنم رزالین بهت گفته."
"خودت گفتی."
جیمین سرش را به یک طرف کج کرد و اخم هایش در هم کرد.
"آها...چون ادم زیادی هستن یادم نمیمونه به کی چی گفتم."
و ادامه داد:
"موضوع اینه نمیدونم چی باید بگیرم."
"ها؟"
"یعنی میدونم...اما نمیدونم."
الی نفهمید که دهانش باز است و به او نگاه میکند.
""
"من از افراد زیادی سوال کردم.بیشترین نظر طلا بود.جین هیونگ..."
"اما شما دو ساله با هم زندگی میکنید.چطور نمیدونید چی باید بگیرید؟"
جیمین طوری ابرو بالا داد که انگار انتظار چنین سوالی را نداشت.بعد جوری که انگار میخواد او را قانع کند گفت:
"بعد از اینکه عکاسی کنم باید چمدونم رو ببندم و تو فرودگاه حاضر باشم.نمیتونم فردا خودم کنارش باشم.از طرفی برای رزالین این مناسبت ها خیلی مهمه پس میخوام چیزی رو بگیرم که ارزش داشته باشه."
"حالا نظرت چیه؟"
"خب من..."
جیمین انگار به یاد چیز مهمی افتاده باشد،لحن صدایش بالا رفت.
"ساعت چنده؟"
"پنج و ربع..."
الی به بستن ساعت مچی عادت کرده بود تا کار های رزالین به موقع انجام شود.
"وای خدای من...دیر شد.گفته بودم نیم ساعت دیگه اونجام. "
الی دم در ایستاد.مرد که تقریبا می دوید،گفت:
"لطفا شب یکم دیر برو."
الی نفهمید سوال بوده یا دستور. میخواست جوابش را بدهد اما او با مردی که سوار ماشین شد،در را بست و رفت.
۲.۴k
۱۵ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.