فیک کوک ( عشق مافیا ) پارت ۹
از زبان ا/ت
به وکیلم زنگ زدم و گفتم : همه پولام رو از بانک برداره و بهم تحویل بده بعده چند دقیقه وکیلم زنگ زد و گفت : خانم ا/ت شانس آوردین زود پولاتون رو برداشت کردیم از بانک چون جلوی حساب هاتون بسته شدن ازش تشکر کردم و گفتم زود پولا رو برام بیاره
وکیل پالا رو آورد تو این مدت جونگ کوک هم پیشم بود
گفتم : پدر و مادر من از هیچکاری واسه منصرف کردنم دریغ نمیکنن...حتی...اگر آخرش موفق نشن بخاطره اعتبارشون هم که شده.....منو میکشن همینطوری گریه میکردم و حرفام رو میزدم که روی جمله آخرم کوک گفت : هششش آروم باش تو الان یکی مثل منو داری من با تمام قدرتم ازت محافظت میکنم سرم رو تکیه دادم بهش و چشمام رو بستم
از زبان کوک
اون بخاطر من روی پدر و مادرش وایستاد من باید به هر قیمتی شده ازش محافظت کنم
سرش رو تکیه داده بود بهم ولی خیلی گرم بود برگشتم و نگاش کردم دیدم عرق کرده و خیلی گرمه براید استایل بغلش کردم و بردم توی اتاقش رو تخت گذاشتمش رفتم چندتا قرص خریدم دماسنج خریدم با آبمیوه و خرت و پرت های دیگه اول تبش رو گرفتم که خیلی بالا بود بیدارش کردم اصلا نمیتونست چشماش رو باز کنه قرصا رو بهش دادم خورد و بازم خوابید
( ۳ ساعت بعد)
از زبان ا/ت
وقتی بیدار شدم حالم یکم بهتر بود وقتی به اطرافم نگاه کردم دیدم کوک کنار تختم خوابش برده روی دراور کناره تختم هم پره قرص و اینجور چیزا بود ، حتما بالا سرم بوده
حال و حوصله تکون خوردن رو نداشتم
( ۱ ماه بعد )
از زبان ا/ت
یک ماه که بیکارم اما خداروشکر کلی پول دارم تا از پس زندگیم بر بیام خیلی وقتی هم میشه که از جونگ کوک خبری ندارم همه جا هم که میرم از قراره منو کوک حرف میزنن ولی آخه کدوم قرار ما حتی هفتهای یه بار هم همو نمی بینیم احساس میکنم اشتباه کردم که با مادرم اونطوری حرف زدم
داشتم توی خیابون قدم میزدم که گوشیم زنگ خورد برش داشتم کوک بود گفتم : بله گفت : ا/ت یادته با جیمین به کار خونه اومدی تا ازم معذرت خواهی کنی الان بیا اونجا کارت دارم
گفتم : برای چی بیام گفت : فقط بیا و قطع کرد
راستش ترسیده بودم حق با پدرم بود اون یه مافیاست و نمیشه بهش اعتماد کرد
رفتم به اون کارخونه قدم به قدم میرفتم جلو ولی اصلا حس خوبی نداشتم وقتی رفتم داخل کسی متوجه من نشد یکم که رفتم جلوتر دیدم سه چهار تا بادیگارد موندن دوره جونگ کوک و یه مَرده رو هم دست و پا بسته انداختن جلوی کوک مَرده داشت به جونگ کوک التماس میکرد تا نکشتش ولی جونگ با یه قولوله کشتش ، برگشت سمتم با دیدن اینکه چطوری کشتش و بدونه نیمهای رحم بهش مُخش رو پاشید رو زمین قلبم اومد تو دهنم خیلی ترسیده بودم مثل چی میلرزیدم جونگ کوک به سمتم قدم برداشت روش خون پاشیده بود فوراً برگشتم بدو بدو رفتم سمته در
به وکیلم زنگ زدم و گفتم : همه پولام رو از بانک برداره و بهم تحویل بده بعده چند دقیقه وکیلم زنگ زد و گفت : خانم ا/ت شانس آوردین زود پولاتون رو برداشت کردیم از بانک چون جلوی حساب هاتون بسته شدن ازش تشکر کردم و گفتم زود پولا رو برام بیاره
وکیل پالا رو آورد تو این مدت جونگ کوک هم پیشم بود
گفتم : پدر و مادر من از هیچکاری واسه منصرف کردنم دریغ نمیکنن...حتی...اگر آخرش موفق نشن بخاطره اعتبارشون هم که شده.....منو میکشن همینطوری گریه میکردم و حرفام رو میزدم که روی جمله آخرم کوک گفت : هششش آروم باش تو الان یکی مثل منو داری من با تمام قدرتم ازت محافظت میکنم سرم رو تکیه دادم بهش و چشمام رو بستم
از زبان کوک
اون بخاطر من روی پدر و مادرش وایستاد من باید به هر قیمتی شده ازش محافظت کنم
سرش رو تکیه داده بود بهم ولی خیلی گرم بود برگشتم و نگاش کردم دیدم عرق کرده و خیلی گرمه براید استایل بغلش کردم و بردم توی اتاقش رو تخت گذاشتمش رفتم چندتا قرص خریدم دماسنج خریدم با آبمیوه و خرت و پرت های دیگه اول تبش رو گرفتم که خیلی بالا بود بیدارش کردم اصلا نمیتونست چشماش رو باز کنه قرصا رو بهش دادم خورد و بازم خوابید
( ۳ ساعت بعد)
از زبان ا/ت
وقتی بیدار شدم حالم یکم بهتر بود وقتی به اطرافم نگاه کردم دیدم کوک کنار تختم خوابش برده روی دراور کناره تختم هم پره قرص و اینجور چیزا بود ، حتما بالا سرم بوده
حال و حوصله تکون خوردن رو نداشتم
( ۱ ماه بعد )
از زبان ا/ت
یک ماه که بیکارم اما خداروشکر کلی پول دارم تا از پس زندگیم بر بیام خیلی وقتی هم میشه که از جونگ کوک خبری ندارم همه جا هم که میرم از قراره منو کوک حرف میزنن ولی آخه کدوم قرار ما حتی هفتهای یه بار هم همو نمی بینیم احساس میکنم اشتباه کردم که با مادرم اونطوری حرف زدم
داشتم توی خیابون قدم میزدم که گوشیم زنگ خورد برش داشتم کوک بود گفتم : بله گفت : ا/ت یادته با جیمین به کار خونه اومدی تا ازم معذرت خواهی کنی الان بیا اونجا کارت دارم
گفتم : برای چی بیام گفت : فقط بیا و قطع کرد
راستش ترسیده بودم حق با پدرم بود اون یه مافیاست و نمیشه بهش اعتماد کرد
رفتم به اون کارخونه قدم به قدم میرفتم جلو ولی اصلا حس خوبی نداشتم وقتی رفتم داخل کسی متوجه من نشد یکم که رفتم جلوتر دیدم سه چهار تا بادیگارد موندن دوره جونگ کوک و یه مَرده رو هم دست و پا بسته انداختن جلوی کوک مَرده داشت به جونگ کوک التماس میکرد تا نکشتش ولی جونگ با یه قولوله کشتش ، برگشت سمتم با دیدن اینکه چطوری کشتش و بدونه نیمهای رحم بهش مُخش رو پاشید رو زمین قلبم اومد تو دهنم خیلی ترسیده بودم مثل چی میلرزیدم جونگ کوک به سمتم قدم برداشت روش خون پاشیده بود فوراً برگشتم بدو بدو رفتم سمته در
۸۹.۵k
۰۸ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.