دفتر خاطرات پارت چهل و پنج
قسمت چهل و پنج
چشمامو بستمو ادامه دادم.
_ شاید تقصیر من نبود و زندگی با دیدن رابطه خوبمون مارو از هم جدا کرد.
چشمامو باز کردم و نگاهمو دادم به سنگ قبر.
_ جیمین خواستم برات رز قرمز بیارم، اما رز مورد علاقه ی خودمو آوردم.
تیغی که با خودم آورده بودم توی دستام گرفتم، از سردی تیغ تنم لرزید.
_ میخوام این رزو به رنگ خون خودم در بیارم.
تیغ رو به رگ دستم نزدیک کردم، کمی تو کارم تردید داشتم، اما با فشار تیغ رگ دستم عمیق بریده شد، با جریان شدن خون رز سفیدو آغشته به خون خودم کردم، الان یه رز قرمز شده بود یا رز خونی.
_ دارم میام پیشت لطفا منو قبول کن.
چشمام تار میدید، ضربان قلبم روی هزار درجه بود، رز از دستم روی سنگ قبر جیمین افتاد، سرمو گذاشتم روی سنگه قبر، نفسام داشت کم میشید، یه افسانه هست که میگه ذهن آدم قبل مردن توی هفت دقیقه خاطرات خوبشو مرور میکنه، چشمام بسته شد. آغوش مادرم، خنده های بلندم با دوستام، از اون مهم تر آشنایم با جیمین همه اینا توی هفت دقیقه مثل فیلمی از کنارم رد میشدن، دیگه داشتم احساس میکردم یه چیز داره ازم جدا میشه، نمیتونستم نفس بکشم، احساس میکردم روی یه حاله ی نرمی سرمو گذاشتم، همه چیز داشت برام محو میشید و من دیگه هیچی از دوربرم نفهمیدم و به خواب ابدی فرو رفتم،،،،،، چشمامو باز کردم و سرمو از روی سنگ قبر جیمین بلند کردم، من نمرده بودم؟ از جام بلند شدم، نور های رنگارنگی که دوربرم بود حواس منو به خودشون پرت میکردن، احساس سبکی بهم دست داده بود، نه غمگین بودم نه ناراحت، یه حس عجیب توی من اینجا شده.
+ مرگ خوبی بود.
با دیدن پسری که با لبخند بالای قبری ایستاده بود و داشت برام دست میزد اخم کردم.
_ تو؟
با قدمای بلند فاصله بینمون رو کم کرد.
+ حرفایی که زدی خیلی خنده دار بود
زد زیر خنده، منظورش کدوم حرفا بودن.
+ اون صحنه رو خیلی دوست داشتم که با خونت رز سفید رو تبدیل به رز قرمز کردی.
کنارم نشست و خیره شده بود به چیزی، نگاهشو دنبال کردم، با دیدن جسم بی جون خودم تعجب کردم با صدای بلندی هینی کشیدم و گفتم.
_ این منم؟
+ نه عمه ی منه.
از جاش بلند شد.
+ اون حرفارو رو داشتی به کی میزدی؟
یا تعجب گفتم.
_ الان من روح شدم؟ چطور میتونم تورو ببینم یا تو چطور میتونی منو ببینی؟
با انگشتت یکی محکم زد به پیشونیم دردم اومد
_ یا چته.
+ بهت یاد ندادن که اول جواب بزرگترو بدی بعد سوال کنی؟
همینجور که پیشونیو میمالیدم گفتم.
_ برای جیمین.
سرشو تکون داد
+ پس تو هیزل هستی! همیشه درموردت باهام حرف میزد، چند دقیقه پیش اینجا منتظر بود اما دوست دخترش صداش کردو رفت، اینکه منو میبینی من خودم یه روحم
چشمام با شنیدن حرفاش گرد شد.
_ چی جیمین دوست دختر داره.
دست به سینه ایستاده و چشماشو نازوک کرد.
+ اره خیلی خوشگله.
با گفتن حرفش ریز ریز میخندید.
_ اصلا تو کی هستی!
+ عاا یادم رفته بود خودمو به شما معرفی کنم کیم سوکجین هستم بانو.
سرشو خاروند انگار حرفایی که میخواست رو بهم بزنه تو ذهنش مرور میکرد.
جین: اگه یه وقت جیمین رو دیدی حق نداری بغلش کنی یا ببوسیش!
خدای من این پسر دم به دقیقه میخواست متعجبم کنه.
_ برای چی لابد باید از تو اجازه بگیرم.
لبخند دندون نمایی زد
جین: نه فقط بخاطر خودت میگم چون با این کارا از دنیای ما پرت میشی بیرون و اونوقت میشی یه روح سرگردون البته الآنم با یه روح سرگردون فرقی نداری.
_ اصلا چرا من باید جیمینو بغل کنم یا ببوسمش مگه اون دوست دختر نداره؟
دستاشو تو جیب شلوارش فرو کرد.
جین: شوخی کردم اون فقط از تو حرف میزد دوست دخترو میخواد چیکار.
خوشحال شدم
_ الان باید از کجا جیمین رو پیدا کنم؟
با خوشحالی به جایی خیره شده بود.
جین: مامانمه.
با دیدن زن خوشپوشی که یه دسته گل رز آبی دستش بود و داشت به ما نزدیک میشید گفتم.
_ مامانت روحه؟.
نگاه برزخی بهم انداخت
جین: نه اون یه انسانه.
مادر جین با دیدن جسم بی جون من دست گل از دستش افتاد و با دو به جسم من نزدیک شد، سرمو توی دستاش گرفت تند تکونم میداد، خندم گرفته بود، جین با دیدن این صحنه با عصبانیت رو به من گفت.
جین: آخه اونجا هم جای مردنه؟
با قدمای بلند رفت سمت مامانش، بالا سرش ایستاد.
جین:مامان من اینجام؟
خندم شدت گرفته بود، اولین بار بود که داشتم اینجور میخندیدم.
جین: مامان ببین من پسرتم.
خودمو به جین نزدیک کردم
_ تو که روحی چطور انتظار داری مامانت تورو ببینه یا صداتو بشنوه.
اخم غلیظی روی پیشونیش نشسته بود.
جین: چرا اینجا مردی میرفتی یجا دیگه.
_ خواستم ببینم فضولم کیه خوبه خودتو لو دادی!
خندیدم، اما اون اعصبانی تر شد.
جین: اون دریچه رو میبینی بین اون درختا، وارد اون بشی جیمینو پیدا میکنی!
خواستم نگاهی به دریچه بندازم که شنیدن صدای آشنا سرمو برگردونم.
پایان پارت
چشمامو بستمو ادامه دادم.
_ شاید تقصیر من نبود و زندگی با دیدن رابطه خوبمون مارو از هم جدا کرد.
چشمامو باز کردم و نگاهمو دادم به سنگ قبر.
_ جیمین خواستم برات رز قرمز بیارم، اما رز مورد علاقه ی خودمو آوردم.
تیغی که با خودم آورده بودم توی دستام گرفتم، از سردی تیغ تنم لرزید.
_ میخوام این رزو به رنگ خون خودم در بیارم.
تیغ رو به رگ دستم نزدیک کردم، کمی تو کارم تردید داشتم، اما با فشار تیغ رگ دستم عمیق بریده شد، با جریان شدن خون رز سفیدو آغشته به خون خودم کردم، الان یه رز قرمز شده بود یا رز خونی.
_ دارم میام پیشت لطفا منو قبول کن.
چشمام تار میدید، ضربان قلبم روی هزار درجه بود، رز از دستم روی سنگ قبر جیمین افتاد، سرمو گذاشتم روی سنگه قبر، نفسام داشت کم میشید، یه افسانه هست که میگه ذهن آدم قبل مردن توی هفت دقیقه خاطرات خوبشو مرور میکنه، چشمام بسته شد. آغوش مادرم، خنده های بلندم با دوستام، از اون مهم تر آشنایم با جیمین همه اینا توی هفت دقیقه مثل فیلمی از کنارم رد میشدن، دیگه داشتم احساس میکردم یه چیز داره ازم جدا میشه، نمیتونستم نفس بکشم، احساس میکردم روی یه حاله ی نرمی سرمو گذاشتم، همه چیز داشت برام محو میشید و من دیگه هیچی از دوربرم نفهمیدم و به خواب ابدی فرو رفتم،،،،،، چشمامو باز کردم و سرمو از روی سنگ قبر جیمین بلند کردم، من نمرده بودم؟ از جام بلند شدم، نور های رنگارنگی که دوربرم بود حواس منو به خودشون پرت میکردن، احساس سبکی بهم دست داده بود، نه غمگین بودم نه ناراحت، یه حس عجیب توی من اینجا شده.
+ مرگ خوبی بود.
با دیدن پسری که با لبخند بالای قبری ایستاده بود و داشت برام دست میزد اخم کردم.
_ تو؟
با قدمای بلند فاصله بینمون رو کم کرد.
+ حرفایی که زدی خیلی خنده دار بود
زد زیر خنده، منظورش کدوم حرفا بودن.
+ اون صحنه رو خیلی دوست داشتم که با خونت رز سفید رو تبدیل به رز قرمز کردی.
کنارم نشست و خیره شده بود به چیزی، نگاهشو دنبال کردم، با دیدن جسم بی جون خودم تعجب کردم با صدای بلندی هینی کشیدم و گفتم.
_ این منم؟
+ نه عمه ی منه.
از جاش بلند شد.
+ اون حرفارو رو داشتی به کی میزدی؟
یا تعجب گفتم.
_ الان من روح شدم؟ چطور میتونم تورو ببینم یا تو چطور میتونی منو ببینی؟
با انگشتت یکی محکم زد به پیشونیم دردم اومد
_ یا چته.
+ بهت یاد ندادن که اول جواب بزرگترو بدی بعد سوال کنی؟
همینجور که پیشونیو میمالیدم گفتم.
_ برای جیمین.
سرشو تکون داد
+ پس تو هیزل هستی! همیشه درموردت باهام حرف میزد، چند دقیقه پیش اینجا منتظر بود اما دوست دخترش صداش کردو رفت، اینکه منو میبینی من خودم یه روحم
چشمام با شنیدن حرفاش گرد شد.
_ چی جیمین دوست دختر داره.
دست به سینه ایستاده و چشماشو نازوک کرد.
+ اره خیلی خوشگله.
با گفتن حرفش ریز ریز میخندید.
_ اصلا تو کی هستی!
+ عاا یادم رفته بود خودمو به شما معرفی کنم کیم سوکجین هستم بانو.
سرشو خاروند انگار حرفایی که میخواست رو بهم بزنه تو ذهنش مرور میکرد.
جین: اگه یه وقت جیمین رو دیدی حق نداری بغلش کنی یا ببوسیش!
خدای من این پسر دم به دقیقه میخواست متعجبم کنه.
_ برای چی لابد باید از تو اجازه بگیرم.
لبخند دندون نمایی زد
جین: نه فقط بخاطر خودت میگم چون با این کارا از دنیای ما پرت میشی بیرون و اونوقت میشی یه روح سرگردون البته الآنم با یه روح سرگردون فرقی نداری.
_ اصلا چرا من باید جیمینو بغل کنم یا ببوسمش مگه اون دوست دختر نداره؟
دستاشو تو جیب شلوارش فرو کرد.
جین: شوخی کردم اون فقط از تو حرف میزد دوست دخترو میخواد چیکار.
خوشحال شدم
_ الان باید از کجا جیمین رو پیدا کنم؟
با خوشحالی به جایی خیره شده بود.
جین: مامانمه.
با دیدن زن خوشپوشی که یه دسته گل رز آبی دستش بود و داشت به ما نزدیک میشید گفتم.
_ مامانت روحه؟.
نگاه برزخی بهم انداخت
جین: نه اون یه انسانه.
مادر جین با دیدن جسم بی جون من دست گل از دستش افتاد و با دو به جسم من نزدیک شد، سرمو توی دستاش گرفت تند تکونم میداد، خندم گرفته بود، جین با دیدن این صحنه با عصبانیت رو به من گفت.
جین: آخه اونجا هم جای مردنه؟
با قدمای بلند رفت سمت مامانش، بالا سرش ایستاد.
جین:مامان من اینجام؟
خندم شدت گرفته بود، اولین بار بود که داشتم اینجور میخندیدم.
جین: مامان ببین من پسرتم.
خودمو به جین نزدیک کردم
_ تو که روحی چطور انتظار داری مامانت تورو ببینه یا صداتو بشنوه.
اخم غلیظی روی پیشونیش نشسته بود.
جین: چرا اینجا مردی میرفتی یجا دیگه.
_ خواستم ببینم فضولم کیه خوبه خودتو لو دادی!
خندیدم، اما اون اعصبانی تر شد.
جین: اون دریچه رو میبینی بین اون درختا، وارد اون بشی جیمینو پیدا میکنی!
خواستم نگاهی به دریچه بندازم که شنیدن صدای آشنا سرمو برگردونم.
پایان پارت
۴۳.۷k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲