تیمارستان اودینری
#استری_کیدز
چانگبین: هیجینا، چان حیاط پشتی منتظره.. کارت داره
با صدای جیسونگ متوقف شد
جیسونگ: هیونگ، نه، خواهش میکنم
نگاهی به جیسونگ کرد
چانگبین: متاسفم، هیجینا بیا بریم
پشت سرش راه افتادم، واقعا وقتشه؟!
به سمت حیاط پشتی هدایتم کرد، چان اونجا منتظر بود، پیراهن سفیدش رو با شلوار کتونی مشکی رنگش ست کرده بود. لبخندی زدم، چانگبین به سمتش رفت و دم گوشش چیزی زمزمه کرد، اما به وضوح شنیده میشد
چانگبین: هیونگ، من نمی تونم، میرم، خودت باید تنها انجامش بدی
چان با چشم های کلافه اش به چانگبین زل زد و سری تکون داد
کاملا برای این وضعیت آماده بودم، چانگبین به داخل ساختمان برگشت، چان دستاش رو باز کرد تا به بغلش برم، سمتش رفتم و توی بغلش پریدم، دستای مردونش رو محکم دورم حلقه کرد و سرش رو توی گردنم فرو برد
چان: متاسفم
+چرا عزیزم؟!
با صدای ملوسی لب زدم
چان: مجبورم، واقعا مجبورم
فرود آمدن اشکاش رو روی پوستم حس می کردم
+حالت خوبه چانی؟!
چان: خیلی دوستت دارم
با حس جسم سردی روی سینه ام شوکه شدم، لوله تفنگ رو حسش میکردم
+عزیزم؟! چیکار میکنی؟!
سعی کردم خودم رو از آغوشش آزاد کنم اما این اجازه رو بهم نداد
چان: م.. من، متاسفم، ولی اگه الان اینکار رو نکنم برام عواقب بزرگی داره
+چان
چان: معذرت می خوام، من.. من با تو تجربه اش کردم.. عشقو با تو تجربه کردم، من برای اولین بار، اَز ته دلم تجربه اش کردم، به اینکه توی نگاه اول از یکی خوشم بیاد و اینقدر ستایشش کنم اعتقاد نداشتم، اَمّا من، واقعا دوستت دارم، تمام قلبم متعلقِ به توست و می مونه، قول...
شروع به گریه کردن کرد
چان: قول میدم که هیچوقت فراموشت نکنم، قول میدم عزیزم
+چانا
کمی سرش رو از خودم دور کردم و با چشم های پر از اشک بهش خیره شدم
+م.. من نمی خوام بمیرم.. داداشم، اون کسیو نداره
چان: قول.. قول میدم حواسم بهش باشه
اسلحه رو محکم تر به سینه ام فشار داد
چان: واقعا متاسفم
+چان
ملتمسانه لب زدم و به چشم های اشک بارش خیره شدم
چان: نمی تونم، نمی تونم اینکارو باهات بکنم
چانگبین: هیجینا، چان حیاط پشتی منتظره.. کارت داره
با صدای جیسونگ متوقف شد
جیسونگ: هیونگ، نه، خواهش میکنم
نگاهی به جیسونگ کرد
چانگبین: متاسفم، هیجینا بیا بریم
پشت سرش راه افتادم، واقعا وقتشه؟!
به سمت حیاط پشتی هدایتم کرد، چان اونجا منتظر بود، پیراهن سفیدش رو با شلوار کتونی مشکی رنگش ست کرده بود. لبخندی زدم، چانگبین به سمتش رفت و دم گوشش چیزی زمزمه کرد، اما به وضوح شنیده میشد
چانگبین: هیونگ، من نمی تونم، میرم، خودت باید تنها انجامش بدی
چان با چشم های کلافه اش به چانگبین زل زد و سری تکون داد
کاملا برای این وضعیت آماده بودم، چانگبین به داخل ساختمان برگشت، چان دستاش رو باز کرد تا به بغلش برم، سمتش رفتم و توی بغلش پریدم، دستای مردونش رو محکم دورم حلقه کرد و سرش رو توی گردنم فرو برد
چان: متاسفم
+چرا عزیزم؟!
با صدای ملوسی لب زدم
چان: مجبورم، واقعا مجبورم
فرود آمدن اشکاش رو روی پوستم حس می کردم
+حالت خوبه چانی؟!
چان: خیلی دوستت دارم
با حس جسم سردی روی سینه ام شوکه شدم، لوله تفنگ رو حسش میکردم
+عزیزم؟! چیکار میکنی؟!
سعی کردم خودم رو از آغوشش آزاد کنم اما این اجازه رو بهم نداد
چان: م.. من، متاسفم، ولی اگه الان اینکار رو نکنم برام عواقب بزرگی داره
+چان
چان: معذرت می خوام، من.. من با تو تجربه اش کردم.. عشقو با تو تجربه کردم، من برای اولین بار، اَز ته دلم تجربه اش کردم، به اینکه توی نگاه اول از یکی خوشم بیاد و اینقدر ستایشش کنم اعتقاد نداشتم، اَمّا من، واقعا دوستت دارم، تمام قلبم متعلقِ به توست و می مونه، قول...
شروع به گریه کردن کرد
چان: قول میدم که هیچوقت فراموشت نکنم، قول میدم عزیزم
+چانا
کمی سرش رو از خودم دور کردم و با چشم های پر از اشک بهش خیره شدم
+م.. من نمی خوام بمیرم.. داداشم، اون کسیو نداره
چان: قول.. قول میدم حواسم بهش باشه
اسلحه رو محکم تر به سینه ام فشار داد
چان: واقعا متاسفم
+چان
ملتمسانه لب زدم و به چشم های اشک بارش خیره شدم
چان: نمی تونم، نمی تونم اینکارو باهات بکنم
۱۳.۴k
۱۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.