+اوخی قربون چشمای خیست برم*لبخند*
+اوخی قربون چشمای خیست برم*لبخند*
-*در میزنه*اجازه هست؟
+بیا تو
کوک اومد سمت تهجین
-حالت خوبه پسر کوچولو؟
تهجین:نه*بغض*
-آیی بغض نکن قربونت برم.*لبخند*
تهجین:...
-از دست عمو ناراحتی؟
تهجین:اله
-آخ ببخشید عزیزم. معذرت میخوام
+عمو رو میبخشی؟ *لبخند*
-هوم؟
+به خاطر خاله*لبخند*
تهجین:باجه
-آیی قربون حرف زدنت برم*لبخند*
تهجین:بدلم( بغل )تُن( کن )*منظورکوک*
-چشم*لبخند*
بغلش کردم و سرشو بوسیدم.
-چیزی میخوری؟
تهجین:اله
-آاا... برای اینکه پسر خوبی هستی. یکی از شیرموزامو بهت میدم*لبخند*
تهیونگ سرشو میاره داخل اشپزخونه
$بیینم اسم شیرموز شنیدم؟ *لبخند*
+اره کوک میخواد به تهجین شیرموز بده
$آووو ببین پسرم این فرصت خیلی خوبیه ها.عمو شیرموزاشو از منم بیشتر دوست داره*لبخند*
+از تو که هیچ از منم بیشتر دوست داره*لبخند*
$بَه بیا زنشم اعتراف کرد*لبخند*
-عهه این چه حرفیه*لبخند*
صبح
+بیدار شدم کوک خواب بود. رفتم صورتمو شستم
....
داشتم صبحونه درست میکردم که صدای گریه تهجین از طبقه بالا اومد. فکر کنم همه بیدار شدن.
مشغول شدم به چیدن میز که همه اومدن پایین به غیر از جیمین و کوک.
$صبح بخیر یونا*خوابالود*
+صبح بخیر*لبخند*
ماریا:از کی بیداری؟ *خوابالود*
+نیم ساعتی میشه
$کوک و جیمین کوشن؟
+فکر کنم هنوز خوابن شما بشینین تا برم بیدارشون کنم
....
اول رفتم پیش جیمین نشستم کنار تخت
+جیمینا*اروم*
^...
+هیونگ
^جانم نونا
+صبحت بخیر
^صبح تو هم بخیر
+بیا پایین صبحونه حاضره
^چشم*لبخند*
بعدش رفتم پیش کوک.. اونم خوابیده بود. ولی کل بدنش زیر پتو بود. نشستم روی پاهاش
-آاا باز چیشده؟ *خوابالود*
+هیچی نشده.
سرشو اورد بیرون
-پس کرم داری؟
+اره کرم دارم
-همینو بگو
+پاشو ببینم صبحونه حاضره
-نمیخوام
+نمیخوای؟
-نه
+باش نخوا
بلندشدم که دستمو کشید و افتادم روی تخت
+ولم کننن
-چرا بهت بر میخوره خو
+نمیشه برای خوردنم التماست کنم که
-باشه خب. ولی زود از پیشم نرو
+باشه.حالا بیا بریم
-یه چی کمه
+چیییی؟؟؟؟
-لبام خشکه
+اهاااا پس بگو
رفتم و لباشو سفت بوسیدم
-اخیش حالا شد. بریم
صورتمو شستم و رفتیم پایین
10 مین بعد
همه نشسته بودن توی پذیرایی به غیر از یونا و تهجین توی اشپزخونه بودن و داشتن میخندیدن
$فکر کنم پسرم مخ زنتو زده کوک*لبخند*
-همینو بگو
ماریا:ببین تازه 2 سالشه مخ میزنه .بزرگ بشه چی میشه*لبخند مغرور*
-باشه بابا شما هم با این پسرتون چشم کره رو کور کردین*مسخره*
جین:ولی معلومه بهشون خوش میگذره*لبخند*
مارتا:مگه چی میکنن؟
-اصلا به ما چه. هرکاری میخواد بکنه. مگه با بچه ی بقیه بازی کنه. *دست به سینه میشینه. اخم*
مارتا:آاا کوک ناراحت نشو دیگه*لبخند*
-اخه نگاه کن این کارارو باید با بچه خودش بکنه*اخم*
-*در میزنه*اجازه هست؟
+بیا تو
کوک اومد سمت تهجین
-حالت خوبه پسر کوچولو؟
تهجین:نه*بغض*
-آیی بغض نکن قربونت برم.*لبخند*
تهجین:...
-از دست عمو ناراحتی؟
تهجین:اله
-آخ ببخشید عزیزم. معذرت میخوام
+عمو رو میبخشی؟ *لبخند*
-هوم؟
+به خاطر خاله*لبخند*
تهجین:باجه
-آیی قربون حرف زدنت برم*لبخند*
تهجین:بدلم( بغل )تُن( کن )*منظورکوک*
-چشم*لبخند*
بغلش کردم و سرشو بوسیدم.
-چیزی میخوری؟
تهجین:اله
-آاا... برای اینکه پسر خوبی هستی. یکی از شیرموزامو بهت میدم*لبخند*
تهیونگ سرشو میاره داخل اشپزخونه
$بیینم اسم شیرموز شنیدم؟ *لبخند*
+اره کوک میخواد به تهجین شیرموز بده
$آووو ببین پسرم این فرصت خیلی خوبیه ها.عمو شیرموزاشو از منم بیشتر دوست داره*لبخند*
+از تو که هیچ از منم بیشتر دوست داره*لبخند*
$بَه بیا زنشم اعتراف کرد*لبخند*
-عهه این چه حرفیه*لبخند*
صبح
+بیدار شدم کوک خواب بود. رفتم صورتمو شستم
....
داشتم صبحونه درست میکردم که صدای گریه تهجین از طبقه بالا اومد. فکر کنم همه بیدار شدن.
مشغول شدم به چیدن میز که همه اومدن پایین به غیر از جیمین و کوک.
$صبح بخیر یونا*خوابالود*
+صبح بخیر*لبخند*
ماریا:از کی بیداری؟ *خوابالود*
+نیم ساعتی میشه
$کوک و جیمین کوشن؟
+فکر کنم هنوز خوابن شما بشینین تا برم بیدارشون کنم
....
اول رفتم پیش جیمین نشستم کنار تخت
+جیمینا*اروم*
^...
+هیونگ
^جانم نونا
+صبحت بخیر
^صبح تو هم بخیر
+بیا پایین صبحونه حاضره
^چشم*لبخند*
بعدش رفتم پیش کوک.. اونم خوابیده بود. ولی کل بدنش زیر پتو بود. نشستم روی پاهاش
-آاا باز چیشده؟ *خوابالود*
+هیچی نشده.
سرشو اورد بیرون
-پس کرم داری؟
+اره کرم دارم
-همینو بگو
+پاشو ببینم صبحونه حاضره
-نمیخوام
+نمیخوای؟
-نه
+باش نخوا
بلندشدم که دستمو کشید و افتادم روی تخت
+ولم کننن
-چرا بهت بر میخوره خو
+نمیشه برای خوردنم التماست کنم که
-باشه خب. ولی زود از پیشم نرو
+باشه.حالا بیا بریم
-یه چی کمه
+چیییی؟؟؟؟
-لبام خشکه
+اهاااا پس بگو
رفتم و لباشو سفت بوسیدم
-اخیش حالا شد. بریم
صورتمو شستم و رفتیم پایین
10 مین بعد
همه نشسته بودن توی پذیرایی به غیر از یونا و تهجین توی اشپزخونه بودن و داشتن میخندیدن
$فکر کنم پسرم مخ زنتو زده کوک*لبخند*
-همینو بگو
ماریا:ببین تازه 2 سالشه مخ میزنه .بزرگ بشه چی میشه*لبخند مغرور*
-باشه بابا شما هم با این پسرتون چشم کره رو کور کردین*مسخره*
جین:ولی معلومه بهشون خوش میگذره*لبخند*
مارتا:مگه چی میکنن؟
-اصلا به ما چه. هرکاری میخواد بکنه. مگه با بچه ی بقیه بازی کنه. *دست به سینه میشینه. اخم*
مارتا:آاا کوک ناراحت نشو دیگه*لبخند*
-اخه نگاه کن این کارارو باید با بچه خودش بکنه*اخم*
۳.۸k
۲۸ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.