پارت ۸۱ (برادر خونده)
موبایلو تو جیب لباسم گذاشتمو از ماشین پیاده شدم خوب باید برگردم پیش جونگ کوک زیاد دور نبود از جایی که با جونگ کوک نشسته بودم از دور می دیدمش نشسته بودو به اسمون خیره بود سرعت قدم هامو تند کردم ولی از چیزی که دیدم یه لحظه ترس تموم بدنمو گر گرفت یه ماشین مشکی بزرگ که هم قدم با من بود شیشه ماشینشو پایین داد با دیدن چهره اش ترس و اضطراب تموم بدنمو فرا گرفت با لبخند کثیفی که رو لبش بود زل زده بود به من ولی اون انگار داشت نزدیک جونگ کوک میشد اون لنتی مارو پیدا کرده بود سانگ جوی لنتی نباید بزارم کاری بکنه دستو پامو گم کرده بودم از ترس از نگرانی باید خودمو به جونگ کوک برسونم سرعت قدم هامو تندتر کردم باید از این ماشین لنتی جلو بزنم تصویر اون لحظه که تهدید به مرگ جونگ کوک کرده بود مدام تو ذهنم میومد نه نباید بزارم اون لنتی به کسی که دوستش دارم اسیبی برسونه نفس نفس میزدم ولی خوشبختانه خودمو به جونگ کوک رسونده بودم سانگ جو فاصله ی زیادی از ما نداشت روبه روی جونگ کوک قرار گرفته بودم به پشت سرم نگاه کردم از نیت اون سانگ جوی لنتی با خبر بودم تنها کاری که این لحظه میتونم واسه جونگ کوک انجام بدم همینه نباید بزارم اسیبی به جونگ کوک برسونه جونگ کوک با تعجب پرسید :حالت خوبه به سمتش برگشتم لبخند زدموگفتم:اره ما ....
حرفم نیمه تموم موند صدای شلیک گلوله و احساس درد و دوتا چشمایی که شوکه خیره به من بود سعی کردم لبخند بزنم چشامو بستم بدنم ناتوان از ایستادن بود با حس اینکه یکی گرفته باشتم چشامو باز کردم جونگ کوک بود اینبار چشماش از اشک خیس بود جونگ کوک با بغضی که تو گلوش بود چند بار اسممو صدا زد چشام تار شده بود از درد نمی تونستم چشامو باز کنم چشامو اروم بستم و اخرین چیزی که شنیدم صدای جونگ کوک بود که با فریاد همراه گریه داشت اسممو صدا می زد از زبان جونگ کوک: سورا پاشو تو نباید بخوابی چشماتو باز کن لباساش خونی بود بدنش بی جون بود تو بغلم چشاماشو بسته بود و فارق از هر چیزی به خواب رفته بود چرا اینکارو کردی چرا باید ازم محافظت میکردی اخه چرا باحس قرار گرفتن دستی رو شونم سرمو برگردوندم طرفش یه مرد با لباس سفید بود اورژانس رسیده بود اصن متوجه اومدنش نبودم مرده:لطفاازش فاصله بگیرید باید ببرمیش بیمارستان سرمو به معنی باشه تکون دادمو گفتم:اون حالش خوب میشه درسته جوابی ازش نشنیدم اون فقد سورا با چند نفر دیگه روی برانکارد به ماشین اورژانس انتقال دادن *******
روی صندلی تو راهروی بیمارستان نشسته بودم سورا رو به بخش مراقبت های ویژه انتقال داده بودن دکترا میگفتن خون زیادی از دست داده همه اینا تو یه چشم بهم زدن اتفاق افتاد از خودم متنفر بودم چرا نتونستم کاری بکنم میخواستم امروز واسش بهترین خاطره بشه میخواستم فقد باهاش خوش باشم همین دوباره اشکای سرد راهشونو پیدا کرده بودند من هیچوقت نتونستم ازت محافظت کنم نتونستم سر قولم بمونم ولی تو برعکس من بودی سورا لطفا بیدار شو تو باید چشماتو باز کنی باید به عشقمون فکر کنی نبایدهیچوقت منو تنها بزاری باصدای که اشنا بود برگشتم سمتش تهیونگ بود با نگرانی گفت:حالت خوبه جونگ کوک چیزینگفتم و فقد به زمین خیره شدم تهیونگ:میدونم همه حرفاتو تو دلت نگه داشتی چرا خودتو خالی نمیکنی چرا چیزی نمیگی _ من اشتباه کردم تهیونگ من نتونستم ازش محافظت کنم من نتونستم کاری بکنم حالا سورا روی اون تخت تو اون اتاق اروم خوابیده با بغضی که تو گلوم گیر کرده بود ادامه دادم :اخه چرا باید اینکارو میکرد چرا به خودش فکر نکرد همش تقصیر منه اگه اون بادیگاردا درست کارشونو انجام میدادن چیزی نمیشد من از این میترسم که دیگه چشماشو باز نکنه میترسم برای همیشه ترکم کنه
حرفم نیمه تموم موند صدای شلیک گلوله و احساس درد و دوتا چشمایی که شوکه خیره به من بود سعی کردم لبخند بزنم چشامو بستم بدنم ناتوان از ایستادن بود با حس اینکه یکی گرفته باشتم چشامو باز کردم جونگ کوک بود اینبار چشماش از اشک خیس بود جونگ کوک با بغضی که تو گلوش بود چند بار اسممو صدا زد چشام تار شده بود از درد نمی تونستم چشامو باز کنم چشامو اروم بستم و اخرین چیزی که شنیدم صدای جونگ کوک بود که با فریاد همراه گریه داشت اسممو صدا می زد از زبان جونگ کوک: سورا پاشو تو نباید بخوابی چشماتو باز کن لباساش خونی بود بدنش بی جون بود تو بغلم چشاماشو بسته بود و فارق از هر چیزی به خواب رفته بود چرا اینکارو کردی چرا باید ازم محافظت میکردی اخه چرا باحس قرار گرفتن دستی رو شونم سرمو برگردوندم طرفش یه مرد با لباس سفید بود اورژانس رسیده بود اصن متوجه اومدنش نبودم مرده:لطفاازش فاصله بگیرید باید ببرمیش بیمارستان سرمو به معنی باشه تکون دادمو گفتم:اون حالش خوب میشه درسته جوابی ازش نشنیدم اون فقد سورا با چند نفر دیگه روی برانکارد به ماشین اورژانس انتقال دادن *******
روی صندلی تو راهروی بیمارستان نشسته بودم سورا رو به بخش مراقبت های ویژه انتقال داده بودن دکترا میگفتن خون زیادی از دست داده همه اینا تو یه چشم بهم زدن اتفاق افتاد از خودم متنفر بودم چرا نتونستم کاری بکنم میخواستم امروز واسش بهترین خاطره بشه میخواستم فقد باهاش خوش باشم همین دوباره اشکای سرد راهشونو پیدا کرده بودند من هیچوقت نتونستم ازت محافظت کنم نتونستم سر قولم بمونم ولی تو برعکس من بودی سورا لطفا بیدار شو تو باید چشماتو باز کنی باید به عشقمون فکر کنی نبایدهیچوقت منو تنها بزاری باصدای که اشنا بود برگشتم سمتش تهیونگ بود با نگرانی گفت:حالت خوبه جونگ کوک چیزینگفتم و فقد به زمین خیره شدم تهیونگ:میدونم همه حرفاتو تو دلت نگه داشتی چرا خودتو خالی نمیکنی چرا چیزی نمیگی _ من اشتباه کردم تهیونگ من نتونستم ازش محافظت کنم من نتونستم کاری بکنم حالا سورا روی اون تخت تو اون اتاق اروم خوابیده با بغضی که تو گلوم گیر کرده بود ادامه دادم :اخه چرا باید اینکارو میکرد چرا به خودش فکر نکرد همش تقصیر منه اگه اون بادیگاردا درست کارشونو انجام میدادن چیزی نمیشد من از این میترسم که دیگه چشماشو باز نکنه میترسم برای همیشه ترکم کنه
۱۲۳.۹k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.