My lovely mafia🍷🧸🐾 p¹³
هایون «اونی...او..اومدن...من میترسم...
یونجی « نترس...من اینجام خب؟ تازه جلوی جیسو هم نمیتونن کاری کنن...
راوی « یونجی جیسو رو بغل کرد و از اتاق رفت بیرون...طولی نکشید که یونگی و پسرا وارد شدند...جیسو هم بی معطلی پرید بغل جیمین
جیسو « اوووپاااا....
جیمین « سلاااممم...فسقلی داداشی...خوبی؟
جیسو « مرسی داداچییی....میگم...این اونی خیلی اوشگله...میشه باش ازدباج کنی لدفااا؟؟(شرمنده جیسو ولی سهم یکی دیگس😔👍)
راوی « جیمین لپاش سرخ شد و خنده ملیحی کرد، یونجی هم بزور داشت جلوی خندشو میگرفت، یونگی هم بی تفاوت و پوکر فیس نگاه میکرد اما هوسوک....میشد ذره ای عصبانیت رو توی چشماش خوند...
جیمین « بچه جون این حرفا برات زشته ها...
راوی « یونگی که تازه متوجه چیزی شده بود سریع رو به جیسو پرسید..
یونگی « ج..جیسو...تو اونی رو از کجا دیدی؟
جیسو « منو خاله یونجی براش کیک بلدیم...ولی خیلییییی خوشمل بود...
راوی « بعد از گفتن این حرف یونجی ترسیده به یونگی و هوسوک نگاه کرد...میتونست متوجه عصبانیت و خشم اون دوتا بشه..مطمئنا نمیخاستن گروگانشون روشنایی رو ببینه حالا تازه بهش کیک هم رسیده؟؟؟
یونجی « اوپ..اوپا...بهت..توضیح میدم...
یونگی « یونجی...گمشو فقط...
یونجی « اما اون واقعا...
یونگی « گفتم گمشووووو...
راوی « و بعد از این حرف بی توجه به چشمای لرزون یونجی و چهره ترسیده جیسو با هوسوک به طبقه بالا رفت...یونجی خودشو جمع و جور کرد چون اگه مانع رفتن یونگی به طبقه بالا نمیشد قطعا اتفاق بدی رخ میداد..
پس با عجله به دنبال پسرا رفت و وقتی یونگی خواست در اتاق رو باز کنه دست یونجی مانعش شد...
یونجی « نترس...من اینجام خب؟ تازه جلوی جیسو هم نمیتونن کاری کنن...
راوی « یونجی جیسو رو بغل کرد و از اتاق رفت بیرون...طولی نکشید که یونگی و پسرا وارد شدند...جیسو هم بی معطلی پرید بغل جیمین
جیسو « اوووپاااا....
جیمین « سلاااممم...فسقلی داداشی...خوبی؟
جیسو « مرسی داداچییی....میگم...این اونی خیلی اوشگله...میشه باش ازدباج کنی لدفااا؟؟(شرمنده جیسو ولی سهم یکی دیگس😔👍)
راوی « جیمین لپاش سرخ شد و خنده ملیحی کرد، یونجی هم بزور داشت جلوی خندشو میگرفت، یونگی هم بی تفاوت و پوکر فیس نگاه میکرد اما هوسوک....میشد ذره ای عصبانیت رو توی چشماش خوند...
جیمین « بچه جون این حرفا برات زشته ها...
راوی « یونگی که تازه متوجه چیزی شده بود سریع رو به جیسو پرسید..
یونگی « ج..جیسو...تو اونی رو از کجا دیدی؟
جیسو « منو خاله یونجی براش کیک بلدیم...ولی خیلییییی خوشمل بود...
راوی « بعد از گفتن این حرف یونجی ترسیده به یونگی و هوسوک نگاه کرد...میتونست متوجه عصبانیت و خشم اون دوتا بشه..مطمئنا نمیخاستن گروگانشون روشنایی رو ببینه حالا تازه بهش کیک هم رسیده؟؟؟
یونجی « اوپ..اوپا...بهت..توضیح میدم...
یونگی « یونجی...گمشو فقط...
یونجی « اما اون واقعا...
یونگی « گفتم گمشووووو...
راوی « و بعد از این حرف بی توجه به چشمای لرزون یونجی و چهره ترسیده جیسو با هوسوک به طبقه بالا رفت...یونجی خودشو جمع و جور کرد چون اگه مانع رفتن یونگی به طبقه بالا نمیشد قطعا اتفاق بدی رخ میداد..
پس با عجله به دنبال پسرا رفت و وقتی یونگی خواست در اتاق رو باز کنه دست یونجی مانعش شد...
۶۶.۲k
۲۰ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.