وقتی فکر میکردی یه دوست عادیه -فصل 2 پارت 8
از زبون راوی-
-کره-سئول-20ژانویه-
امروز مثل همیشه صبح میشه
ا.ت از رو تخت بلند میشه و چشماشو با دستاش به هم میزنه
میره لبه ی تخت میشینه و یکم رو تخت میمونه تا لود بشه
بعدش سرشو میچرخونه و تخت رو میبینه
ویو ا.ت-
تخت رو میبینم، جیمین مثل همیشه نبود
اون بیشتر وقت ها خودش یونا رو میبرد مهدکودک و بعدش میرفت شرکت
از رو تخت بلند شدم و بدنم کشیدم و رفتم سمت دستشویی
کار هامو کردم و اومدم بیرون
لباسامو عوض کردم و موهامو درست کردم و آروم از پایین بستمشون
از پله ها رفتم پایین و سمت آشپزخونه رفتم و یه چیزی خوردم
رفتم رو کاناپه بشینم، گوشیمو گرفتم و نگاهی به پیاما کردم
لیستپیامها~
توتفرنگی (یونسوک)
+هی دختر بیدار شو.7:45
+صبحت بخیرررر.7:45
+نظرت چیه امروز هممون جمع بشیم بریم ساحل؟.7:46
+غروب بعد ناهار7:46
هوفی کشیدم و دستی به موهام زدم، نگاهی به دور و بر کردم و با خودم گفتم چه خوب میشه دوباره با بچه ها جمع بشیم(اکیپشون
دوباره به گوشیم نگاهی کردم و رفتم سمت شماره ها تا به جیمین بزنم
شمارشو زدم و زنگ خورد، بعد چند تا بوق برداشت..
(علامت ا.ت _ و جیمین + موقع تماس)
+چه عجب بیدار شدی بیب
هوم، چطوری ؟_
+خوبم، فعلا نشستم دارم کار های شرکت رو انجام میدم..قراره چند روز دیگه نرم
وایی چه خوب -خوشحال- _
+آره..ام ا.ت کاری داشتی ؟ -باخنده-
اوه آره داشت یادم میرفت_
امروز یونسوک پیام داد که دوباره جمع بشیم بریم ساحل..نظرت چیه؟ بریم ؟_
+ -خنده- چرا که نه، میریم و یونا و هم با خودمون میبریم
-باذوق- خوبه خوبه_
+بیب کاری نداری ؟ من باید برم
نه نه مواظب خودت باش فعلا_
قطعکردن~
حرف زدنمونو تموم کردیم
سریع رفتم پیوی یونسوک و بهش پیام دادم
سلام صبحت بخیر دختر+10:30
چه زود بیدار شدی+10:30
هوم عالیه میام..یونا رو هم میارم+10:30
گوشی رو خاموش کردم و رفتم طبقه ی بالا و آماده شدم که برم بیرون و واسه ناهار وسایل بخرم
گوشیمو گذاشتم تو جیبم و کیفمو برداشتم و رفتم بیرون
پرشزمانی~
برگشتم خونه وسایل هارو رو میز آشپز خونه ریختم و رفتم بالا
لباس هامو عوض کردم و اومدم پایین..
نگاهی به ساعت کردم 12:15
وقتی که داشتم خرید میکردم جیمین بهم پیام داد و گف که زود میاد خونه
سریع شروع کردم به غذا درست کردن
ویو جیمین-
امروز از شرکت زود برمیگشتم
سوار ماشین شدم و رفتم دنبال یونا
رفتم تو مهدکودک، بقیه یه جوری نگاهم میکردن(ازبسجذابی🌚)
رفتم تو و دنبال یونا میگشتم، بلاخره پیداش کردم رفتم جلو و منو دید
یونا:
اپااااااا
جیمین:
میخندم- چطوری کوچولو ؟
کیف یونا رو گرفتم تو دستم و بعد رفتم و تو بغلم گرفتمش و بلندش کردم
یونا:
خوبممم -لحنکیوت-
جیمین:
عالیه
راه افتادیم و از مهدکودک خارج شدیم و رفتیم سمت ماشین و سوار شدیم و راه افتادیم.
جیمین:
امروز قراره بریم ساحل داشت های صمیمی من و مامان (اسمهاشونومیگه
یونا:
اخجوووون منم با بچه هاشون آب بازی میکنمممم
جیمین:
امروز برنامه داریم باید به بابایی کمک کنی
یونا:
باشههه
پرشزمانی~
رسیدیم و پیاده شدیم
دست یونا رو گرفتم و رفتیم سمت در و زنگ رو زدم
ا.ت در رو باز کرد
ا.ت:
خوش اومدین -لبخند-
رفتم جلو و ا.ت رو بوسیدم و اون لبخند زد
ا.ت رو پاهاش نشست و با یونا حرف زد و بغلش کرد
رفتیم تو و ا.ت رف پیش یونا تا لباس هاشو عوض کنه
منم رفتم بالا و لباس هامو عوض کنم، امروز خیلی گرم بود برای همین لباس نپوشیدم و فقط شلوار پام بود..(بحبح)
رفتم پایین..
امم اون عدد هایی که کنار حرف ها تو پیوی یون سوک بود ساعت بود
خواستم کرم بریزم برای همین شرط داریم:>>>>>
Like;40
Comment; 15
-کره-سئول-20ژانویه-
امروز مثل همیشه صبح میشه
ا.ت از رو تخت بلند میشه و چشماشو با دستاش به هم میزنه
میره لبه ی تخت میشینه و یکم رو تخت میمونه تا لود بشه
بعدش سرشو میچرخونه و تخت رو میبینه
ویو ا.ت-
تخت رو میبینم، جیمین مثل همیشه نبود
اون بیشتر وقت ها خودش یونا رو میبرد مهدکودک و بعدش میرفت شرکت
از رو تخت بلند شدم و بدنم کشیدم و رفتم سمت دستشویی
کار هامو کردم و اومدم بیرون
لباسامو عوض کردم و موهامو درست کردم و آروم از پایین بستمشون
از پله ها رفتم پایین و سمت آشپزخونه رفتم و یه چیزی خوردم
رفتم رو کاناپه بشینم، گوشیمو گرفتم و نگاهی به پیاما کردم
لیستپیامها~
توتفرنگی (یونسوک)
+هی دختر بیدار شو.7:45
+صبحت بخیرررر.7:45
+نظرت چیه امروز هممون جمع بشیم بریم ساحل؟.7:46
+غروب بعد ناهار7:46
هوفی کشیدم و دستی به موهام زدم، نگاهی به دور و بر کردم و با خودم گفتم چه خوب میشه دوباره با بچه ها جمع بشیم(اکیپشون
دوباره به گوشیم نگاهی کردم و رفتم سمت شماره ها تا به جیمین بزنم
شمارشو زدم و زنگ خورد، بعد چند تا بوق برداشت..
(علامت ا.ت _ و جیمین + موقع تماس)
+چه عجب بیدار شدی بیب
هوم، چطوری ؟_
+خوبم، فعلا نشستم دارم کار های شرکت رو انجام میدم..قراره چند روز دیگه نرم
وایی چه خوب -خوشحال- _
+آره..ام ا.ت کاری داشتی ؟ -باخنده-
اوه آره داشت یادم میرفت_
امروز یونسوک پیام داد که دوباره جمع بشیم بریم ساحل..نظرت چیه؟ بریم ؟_
+ -خنده- چرا که نه، میریم و یونا و هم با خودمون میبریم
-باذوق- خوبه خوبه_
+بیب کاری نداری ؟ من باید برم
نه نه مواظب خودت باش فعلا_
قطعکردن~
حرف زدنمونو تموم کردیم
سریع رفتم پیوی یونسوک و بهش پیام دادم
سلام صبحت بخیر دختر+10:30
چه زود بیدار شدی+10:30
هوم عالیه میام..یونا رو هم میارم+10:30
گوشی رو خاموش کردم و رفتم طبقه ی بالا و آماده شدم که برم بیرون و واسه ناهار وسایل بخرم
گوشیمو گذاشتم تو جیبم و کیفمو برداشتم و رفتم بیرون
پرشزمانی~
برگشتم خونه وسایل هارو رو میز آشپز خونه ریختم و رفتم بالا
لباس هامو عوض کردم و اومدم پایین..
نگاهی به ساعت کردم 12:15
وقتی که داشتم خرید میکردم جیمین بهم پیام داد و گف که زود میاد خونه
سریع شروع کردم به غذا درست کردن
ویو جیمین-
امروز از شرکت زود برمیگشتم
سوار ماشین شدم و رفتم دنبال یونا
رفتم تو مهدکودک، بقیه یه جوری نگاهم میکردن(ازبسجذابی🌚)
رفتم تو و دنبال یونا میگشتم، بلاخره پیداش کردم رفتم جلو و منو دید
یونا:
اپااااااا
جیمین:
میخندم- چطوری کوچولو ؟
کیف یونا رو گرفتم تو دستم و بعد رفتم و تو بغلم گرفتمش و بلندش کردم
یونا:
خوبممم -لحنکیوت-
جیمین:
عالیه
راه افتادیم و از مهدکودک خارج شدیم و رفتیم سمت ماشین و سوار شدیم و راه افتادیم.
جیمین:
امروز قراره بریم ساحل داشت های صمیمی من و مامان (اسمهاشونومیگه
یونا:
اخجوووون منم با بچه هاشون آب بازی میکنمممم
جیمین:
امروز برنامه داریم باید به بابایی کمک کنی
یونا:
باشههه
پرشزمانی~
رسیدیم و پیاده شدیم
دست یونا رو گرفتم و رفتیم سمت در و زنگ رو زدم
ا.ت در رو باز کرد
ا.ت:
خوش اومدین -لبخند-
رفتم جلو و ا.ت رو بوسیدم و اون لبخند زد
ا.ت رو پاهاش نشست و با یونا حرف زد و بغلش کرد
رفتیم تو و ا.ت رف پیش یونا تا لباس هاشو عوض کنه
منم رفتم بالا و لباس هامو عوض کنم، امروز خیلی گرم بود برای همین لباس نپوشیدم و فقط شلوار پام بود..(بحبح)
رفتم پایین..
امم اون عدد هایی که کنار حرف ها تو پیوی یون سوک بود ساعت بود
خواستم کرم بریزم برای همین شرط داریم:>>>>>
Like;40
Comment; 15
۸.۰k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.